شعر دریا

  یکروزبلند آفتابی                                                                                             
در آبی بی کران دریا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترانه بار تنها

چشمان تو رنگ آب بودند
آندم که ترا در آب دیدم
در غربت آن جهان بی شکل
گوئی که ترا به خواب دیدم

از تو تا من سکوت و حیرت
از من تا تو نگاه و تردید
ما را می خواند مرغی از دور
می خواند بباغ سبز خورشید

در ما تب تند بوسه می سوخت
ما تشنة خون شور بودیم
در زورق آب های لرزان
بازیچة عطر و نور بودیم

می زد, می زد, درون دریا
از دلهرة فرو کشیدن
امواج, امواج ناشکیبا
در طغیان بهم رسیدن

دستانت را دراز کردی
چون جریان های بی سرانجام
لب هایت با سلام بوسه
ویران گشتند روی لب هام

 

یک لحظه تمام آسمان را
در هاله ئی از بلور دیدم
خود را و ترا و زندگی را
در دایره های نور دیدم

گونی که نسیم داغ دوزخ
پیچید میان گیسوانم
چون قطره ئی از طلای سوزان
عشق تو چکید بر لبانم

آنگاه ز دوردست دریا
امواج بسوی ما خزیدند
بی آنکه مرا بخویش آرند
آرام ترا فرو کشیدند

پنداشتم آن زمان که عطری
باز از گل خواب ها تراوید
یا دست خیال من تنت را
از مرمر آب ها تراشید

پنداشتم آن زمان که رازیست
در زاری و هایهای دریا
شاید که مرا بخویش می خواند
در غربت خود, خدای دریا

 

فروغ فرخزاد

سلام

سلام دوستان  

من فقط میخواستم توی این وبلاگ فقط شعر بگذارم 

اما بعضی مواقع اتفاقاتی میافته که .... 

امروز دلم خیلی شکست خیلی خیلی .... 

کاش بعضی مواقع فقط به خودمون فکر نمیکردیم ... 

یه نگاه به دور و بر کردن ایرادی نداره 

با آرزوی موفقیت برای همه دوستان

خلاصه‌ خوبیها

برای‌ امام‌ خمینی
لبخند تو خلاصهِ‌ خوبیهاست‌
لختی‌ بخند؛ خندة‌ گل‌ زیباست!
پیشانیت‌ تنفس‌ یک‌ صبح‌ است‌
صبحی‌ که‌ انتهای‌ شب‌ یلداست‌
در چشمت‌ از حضور کبوترها
هر لحظه‌ مثل‌ صحن‌ حرم‌ غوغاست‌
رنگین‌‌کمان‌ عشق‌ اهورایی‌
از پشت‌ شیشة دل‌ تو پیداست‌
تو امتداد کوثر جوشانی‌
سرچشمة‌ تو سورة‌ اعطیناست‌
فریاد تو تلاطم‌ یک‌ توفان‌
آرامشت‌ تلاوت‌ یک‌ دریاست‌
با ما بدون‌ فاصله‌ صحبت‌ کن‌
ای‌ آن‌که‌ ارتفاع‌ تو دور از ماست
حق با سکوت بود

آواز عاشقانة ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی‌کند
تنها بهانة دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره‌خورده در دلم
آن گریه‌های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره‌ها در گلو شکست
«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا ... در گلو شکست


اگر دل دلیل است

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولى دل به پائیز نسپرده‌ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک‌خورده‌ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم
اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم
اگر دل دلیل است، آورده‌ایم
اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم
اگر دشنة دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گُرده‌ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم‌هایى که نشمرده‌ایم!
دلى سر بلند و سرى سر‌به‌زیر
از این دست عمرى به سر برده‌ایم
اتفاق

افتاد
آن‌سان که برگ
- آن اتفاق زرد-
می‌افتد
افتاد
آن‌سان که مرگ
- آن اتفاق سرد- می‌افتد
اما
او سبز بود و گرم که
افتاد


درد‌واره‌ها

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتة سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنة شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های سادة سرودنم
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خستة غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنة ‌ لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را، در دلم نوشته است
دست سرنوشت، خون درد را
با گِلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را
ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازة مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟


دلیل

نه از مهر و نه از کین می‌نویسم
نه از کفر و نه از دین می‌نویسم
دلم خون است، می‌دانی برادر
دلم خون است، از این می‌نویسم

هنگام رسیدن

ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن
بر جاده‌های بی‌سرانجام ِ رسیدن
کار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دل‌های ناکام ِ رسیدن
کی می‌شود روشن به رویت چشم من، کی؟
وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟
دل در خیال رفتن و من فکر ماندن
او پختة راه است و من خام ِ رسیدن
بر خامی‌ام نام ِ تمامی می‌گذارم
بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن
هرچه دویدم، جاده از من پیش‌تر بود
پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن
از آن کبوترهای بی‌پروا که رفتند
یک مشت پر جا مانده بر بام ِ رسیدن
ای کالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!
می‌چینمت اما به هنگام ِ رسیدن


بی‌دریغ

ما که این همه برای عشق
آه و ناله دروغ می‌کنیم
راستی چرا
در رثای بی‌شمار عاشقان
که بی‌دریغ
خون خویش را نثار عشق می‌کنند
از نثار یک دریغ هم
دریغ می‌کنیم؟


شعری برای جنگ

می‌خواستم
شعری برای جنگ بگویم
دیدم نمی‌شود
دیگر قلم زبان دلم نیست
گفتم:
باید زمین گذاشت قلمها را
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
باید سلاح تیزتری برداشت
باید برای جنگ
از لوله تفنگ بخوانم
با واژه فشنگ
می‌خواستم
شعری برای جنگ بگویم
شعری برای شهر خودم دزفول
دیدم که لفظ ناخوش موشک را
باید به کار برد
اما
موشک
زیبایی کلام مرا می‌کاست
گفتم که بیت ناقص شعرم
از خانه‌های شهر که بهتر نیست
بگذار شعر من هم
چون خانه‌های خاکی مردم
خرد و خراب باشد و خون‌آلود
باید که شعر خاکی و خونین گفت
باید که شعر خشم بگویم
شعر فصیح فریاد
هر چند ناتمام
گفتم:
در شهر ما
دیوارها دوباره پر از عکس لاله‌هاست
اینجا
وضعیت خطر گذرا نیست
آژیر قرمز است که می‌نالد
تنها میان ساکت شبها
برخواب ناتمام جسدها
خفاشهای وحشی دشمن
حتی ز نور روزنه بیزارند
باید تمام پنجره‌ها را
با پرده‌های کور بپوشانیم
اینجا
دیوار هم
دیگر پناه پشت کسی نیست
کاین گور دیگری است که استاده است
در انتظار شب
دیگر ستارگان را
حتی
هیچ اعتماد نیست
شاید ستاره‌ها
شبگردهای دشمن ما باشند
اینجا
حتی
از انفجار ماه تعجب نمی‌کنند
اینجا
تنها ستارگان
از برجهای فاصله می‌بینند
که شب چقدر موقع منفوری است
اما اگر ستاره زبان می‌داشت
چه شعرها که از بد شب می‌گفت،
گویاتر از زبان من گنگ
آری
شب موقع بدی است
هر شب تمام ما
با چشمهای زل‌زده می‌بینیم
عفریت مرگ را
کابوس آشنای شب کودکان شهر
هر شب لباس واقعه می‌پوشد
اینجا
هر شام، خامشانه به خود گفته‌ایم:
امشب
در خانه‌های خاکی خواب‌آلود
جیغ کدام مادر بیدار است
که در گلو نیامده می‌خشکد؟
اینجا
گاهی سر بریده مردی را
تنها
باید ز بام دور بیاریم
تا در میان گور بخوابانیم
یا سنگ و خاک و آهن خونین را
وقتی به چنگ و ناخن خود می‌کنیم،
در زیر خاک گل‌شده می‌بینیم:
زن روی چرخ کوچک خیاطی
خاموش مانده است
اینجا سپور هر صبح
خاکستر عزیز کسی را
همراه می‌برد
اینجا برای ماندن
حتی هوا کم است
اینجا خبر همیشه فراوان است
اخبار بارهای گل و سنگ
بر قلبهای کوچک
در گورهای تنگ
اما
من از درون سینه خبر دارم
از خانه‌های خونین
از قصه عروسک خون‌آلود
از انفجار مغز سری کوچک
بر بالشی که مملو رویاهاست
رؤیای کودکانه شیرین
از آن شب سیاه
آن شب که در غبار
مردی به روی جوی خیابان
خم بود
با چشمهای سرخ و هراسان
دنبال دست دیگر خود می‌گشت
باور کنید
من با دو چشم مات خودم دیدم
که کودکی ز ترس خطر تند می‌دوید
اما سری نداشت
لختی دگر به روی زمین غلتید
و ساعتی دگر
مردی خمیده پشت و شتابان
سر را به ترک‌بند دوچرخه
سوی مزار کودک خود می‌ب‍ُرد
چیزی درون سینه او کم بود...

اما
این شانه‌های گردگرفته
چه ساده و صبور
وقت وقوع فاجعه می‌لرزند
اینان
هرچند
بشکسته زانوان و کمرهاشان
استاده‌اند فاتح و نستوه
بی‌هیچ خان و مان
در گوششان کلام امام است
فتوای استقامت و ایثار
بر دوششان درفش قیام است
باری
این حرفهای داغ دلم را
دیوار هم توان شنیدن نداشته است
آیا تو را توان شنیدن هست؟
دیوار!
دیوار سرد و سنگی سیار!
آیا رواست مرده بمانی
دربند آن که زنده بمانی؟
نه!
باید گلوی مادر خود را
از بانگ رود رود بسوزانیم
تا بانگ رود رود نخشکیده است
باید سلاح تیزتری برداشت
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست 

قیصر امین پور

 

فردا که آفتاب بزنه

با خودم بودم و تنها با خودم بودم و خسته
مث سنگ ناشناسی که زمین دستاشو بسته
فکر دور تو رو داشتن برا من خیلی عجیب بود
حس پروازُ نداشتم آسمون برام غریب بود
مثل گنجیشکای عاشق اومدی و پرکشیدی
آتیش عشقُ به جونِ من دربدر کشیدی
سنگ عاشق نمی تونه رو زمین تنها بمونه
رد گنجیشکُ می گیره تا خودش رو برسونه
اما گنجیشک هراسون حس سنگُ نمی فهمه
عشقُ با بوسه شناخته عشق و جنگ ُ نمی فهمه
من دوسِت دارم ولی حیف روی شاخه‌ها اسیری
تو می تونی مال من شی اگه مثل من بمیری


ساده بود اما برا من که یه دل شکسته بودم
مث طوفان روز رفتن کوله بارُ بسته بودم
یه روز از تو جون گرفتم، یه روز از تو دل بریدم
از همه دنیا گذشتم، به همه دنیا رسیدم
ساده بود اما تو جاده دست و پامُ جا گذاشتم
شب دل بریدن از خود، همه رُ تنها گذاشتم
دریا دلواپس من شد، منُ دید به گریه افتاد
منُ بشناس اگه بارون ردپامُ برده از یاد
یاد من باش، یه پلاکم، یه نشونه زیر خاکم
مثِ لاله‌ها غریبم، مث عاشقا هلاکم
اگه بارون و بیابون منُ گم کرده تو چشماش
گاهی وقتا مهربون شو، گاهی وقتا یاد من باش


بغضُ باور می‌کنم وقتی که خنده زخمیه
جنگُ باور می‌کنم وقتی پرنده زخمیه
بوی باروت، بوی سیب، طعم شکستن صدا
رنگ خاکستریِ مرگ تموم آدما
اگه تلخه، اگه شیرین دیگه دور آخره
یه نبرد بی امون یه جنگ نابرابره
آخرین سنگُ به شیشه های دنیا می‌زنیم
می میریم، آتیش به چشمای تماشا می‌زنیم
گریه می‌کنیم که روشن شه چراغ خنده ها
دیگه دلواپس دنیا نباشن پرنده ها
نازنین! گریه نکن، فردا که آفتاب بزنه
طعم زیتون می‌ده خونی که تو رگ های منه



آفتاب از راه که می آد تاجِ مناره هات می‌شه
عروسِ گل به سرِ گنبدایِ طلات می‌شه
ردِ‍‍ پاش رو قالیِ لاکیِ کاشون می‌مونه
گلایِ گلدوزیِ بقچه دخترات می‌شه
ستونایِ سنگی تُ تاریک و روشن می‌کنه
نقره کوبِ دفترِ مشقِ کتیبه هات می‌شه
سرِ برج و باروات توریِ زرین می‌کشه
کاشیِ فیروزه سردرِ خونه هات می‌شه
زیرِ طاقِ آسمون قِل می‌خوره بافه نور
رویِ طاقِ نصرتا لونه کفترات می‌شه
پا به پایِ جاده‌ها تا اون ورِ صحرا می آد
پشتِ کوه که می‌رسه جون می‌ده و فدات می شه



یاد من باش اگه خوابی اگه بیدار یاد من باش
به همین بهانه یک شب حتی یک بار یاد من باش
یاد من باش اگه دنیا با تو مهربون نمی شه
مث عکسای من و تو زندگی جوون نمی شه
یاد من باش اگه سنگم، اگه خاکم، اگه رودم
برا تو خاطره گفتم، واسه تو خاطره بودم
اگه بارون و بیابون منُ گم کرده تو چشماش
گاهی وقتا مهربون شو، گاهی وقتا یاد من باش
 

عبدالجبار کاکایی

تلاقی‌ صخره‌ با دریا

دلم‌ شکسته‌تر از شیشه‌های‌ شهر شماست‌
شکسته‌ باد کسی‌ کاین‌چنین‌‌مان‌ می‌خواست‌
شما چقدر صبور و چقدر خشمآگین‌
حضورتان‌ چو تلاقی‌ صخره‌ با دریاست‌
به‌ استواری، معیار تازه‌ بخشیدید
شما نه‌ مثل‌ دماوند، او به‌ مثل‌ شماست‌
بیا که‌ از همة‌ دشتها سؤ‌ال‌ کنیم‌
کدام‌ قله‌، چنین‌ سرفراز و پابرجاست؟
به‌ یک‌ کرامت‌ آبی‌ نگاه‌ دوخته‌اید
کدام‌ پنجره‌ این‌گونه‌ باز، سوی‌ خداست؟
میان‌ معرکه‌ لبخند می‌زنید به‌ عشق‌
حماسه‌ چون‌ به‌ غزل‌ ختم‌ می‌شود، زیباست‌
شما که‌اید؟ صفی‌ از گرسنگی‌ و غرور
که‌ استقامت‌ و خشم‌ از نگاهتان‌ پیداست‌
اگر چه‌ باغچه‌ها را کسی‌ لگد کرده‌
ولی‌ بهار فقط‌ در تصرف‌ گل‌هاست‌
تخلص‌ غزلم‌ چیست‌ غیر نام‌ شما؟
ز یمن‌ نام‌ شما خود زبان‌ من‌ گویاست‌
آتش پنهان

آغاز من‌ تو بودی و پایان من تویی
آرامش پس از شب توفان من تویی
حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطح
زیباترین بهانه ایمان تویی
احساس‌های بس متفاوت میان ماست
آباد از توام من و ویران من تویی
آسان نبود گِرد همه شهر گشتنم
آنک چه سخت یافتم‌:‌ انسان ‌من تویی
پیداست من به شعلة تو زنده‌ام هنوز
در سینة من‌، آتش پنهان من تویی
هر صبح‌، با طلوع تو بیدار می‌شوم
رمز طلسم بسته چشمان من تویی
هر چند سرنوشت من و تو‌، دوگانگی است
تنهای من‌! نهایت عرفان من تویی


دلخوشی

من به یک احساس خالی دلخوشم
من به گل‌های خیالی دلخوشم
در کنار سفره اسطوره‌ها
من به یک ظرف سفالی دلخوشم
مثل اندوه کویر و بغض خاک
با خیال آب‌سالی دلخوشم
سر نهم بر بالش اندوه خویش
با همین افسرده‌حالی دلخوشم
در هجوم رنگ، در فصل صدا
با بهار نقش قالی دلخوشم
آسمانم: حجم سرد یک قفس
با غم آسوده‌بالی دلخوشم
گرچه اهل این خیابان نیستم
با هوای این حوالی دلخوشم


ضامن آهو

در بند هواییم، یا ضامن آهو
در فتنه رهاییم، یا ضامن آهو
بی‌تاب و شکیبیم تنها و غریبیم
بی‌سقف و سراییم یا ضامن آهو
عریانی پائیز، خاموشی‌ پرهیز
بی‌برگ و نواییم، یا ضامن آهو
سرگشته‌تر از عمر بر‌گشته‌تر از بخت
جویای وفاییم، یا ضامن آهو
آلوده بدنام، فرسوده ایام
با خود به جفاییم، یا ضامن آهو
آلوده مبادا، فرسوده مبادا
اینگونه که ماییم، یا ضامن آهو
پوچیم و کم از هیچ، هیچیم و کم از پوچ
جز نام نشاییم، یا ضامن آهو
ننگینی نامیم، سنگینی ننگیم
در رنج و عناییم، یا ضامن آهو
بی رد و نشانیم، از دیده نهانیم
امواج صداییم، یا ضامن آهو
صید شب و روزیم، پابند هنوزیم
در چنگ فناییم، یا ضامن آهو
مجبور مخیر، ابداع مکرر
تقدیر قضاییم، یا ضامن آهو
افتاده به عصیان، تن داده به کفران
آلوده‌رداییم، یا ضامن آهو
حیران‌شدة رنج، توفان‌زدة درد
دریای بکاییم، یا ضامن آهو
تو گنج نهانی، ما رنج عیانیم
بنگر به کجاییم یا ضامن آهو
با دامنی اندوه خاموش‌تر از کوه
فریاد رساییم یا ضامن آهو
با رنج پیاپی در معرکه ری
بی‌قدر و بهاییم یا ضامن آهو
نه طالع مسعود نه بانگ خوش عود
زندانی ناییم یا ضامن آهو
در غربت یمگان در محبس شروان
زنجیر به پاییم یا ضامن آهو
رانده ز نیستان مانده ز میستان
تا از تو جداییم یا ضامن آهو
سودای ضرر ما کالای هدر ما
اوقات هباییم یا ضامن آهو
دلخسته و رسته از هر چه گسسته
خواهان شماییم یا ضامن آهو
روزی بطلب تا یک شب به تمنا
نزد تو بیاییم یا ضامن آهو
در صحن و سرایت ایوان طلایت
بالی بگشاییم یا ضامن آهو
با ما کرم تو ما در حرم تو
ایمن ز بلاییم یا ضامن آهو
چشم از تو نگیریم جز تو نپذیریم
اصرار گداییم یا ضامن آهو
مشتاق زیارت تا جبهه طاعت
بر خاک تو ساییم یا ضامن آهو
گوهر چه نباید گو هر چه بباید
در کوی رضاییم یا ضامن آهو
آیا بپذیری ما را بپذیری؟
در خوف و رجاییم یا ضامن آهو
مهر است و اگر قهر شهد است و اگر زهر
تسلیم شماییم یا ضامن آهو
فریادرسی تو عیسی نفسی تو
محتاج شفاییم یا ضامن آهو
هر چند گنهکار هر قدر سیه‌کار
بی‌رنگ و ریاییم یا ضامن آهو
ما بنده درگاه در پیش تو، اما
در عشق خداییم یا ضامن آهو
در رنج و تباهی وقتی تو بخواهی
آزاد و رهاییم یا ضامن آهو
ای چشمه خورشید مهر تو درخشید
در عین بقاییم یا ضامن آهو
ما همسفر شوق فریادگر شوق
آوای دراییم یا ضامن آهو
همخانه شبگیر همسایه تأثیر
پرواز دعاییم یا ضامن آهو
همراز به خورشید دمساز به ناهید
در شور و نواییم یا ضامن آهو
هم‌صحبت صبحیم هم سوی نسیمیم
هم دوش صباییم یا ضامن آهو
ما خاک ره تو در بارگه تو
گویای ثناییم یا ضامن آهو
سوگند الستیم پیمان نشکستیم
در عهد بلی‌ییم یا ضامن آهو
یار ضعفا تو خود ضامن ما تو
ما اهل خطاییم یا ضامن آهو
هم مسکنت ما هم مرحمت تو
مسکین غناییم یا ضامن آهو
از فقر سرودیم یا فخر نمودیم
فخر فقراییم یا ضامن آهو
نه نقل فلاطون نه عقل ارسطو
جویای هداییم یا ضامن آهو
هنگامه وهم آن کجراهه فهم این
ما اهل ولاییم یا ضامن آهو
از گوهر پاکیم از کوثر صافیم
فرزند نیاییم یا ضامن آهو
چاووش شب‌رزم سرجوش تب رزم
شوق شهداییم یا ضامن آهو
ایمان به تو داریم یونان بگذاریم
تشریک زداییم یا ضامن آهو
منشور نشابور سر سلسله نور
با حکمت و راییم یا ضامن آهو
تو راه مجسم گر راه به عالم
جز تو بنماییم یا ضامن آهو
تا صور قیامت با شور ندامت
شایان جزاییم یا ضامن آهو
حق‌خواهی استاد آگاهی‌مان داد
کز تو بسراییم یا ضامن آهو
در صفّه مولا همراه «مصفا»
اصحاب صفاییم یا ضامن آهو
این بخت «سهیل» است کش سوی تو میل است
در نور و ضیاییم یا ضامن آهو
زین نظم بدایع وین اختر طالع
اقبال هماییم یا ضامن آهو


ای آنکه آفتاب‌ترینی!

شب رفت و صبح دید که فرداست
پلکی زد و ز خواب به پا خاست
از شرق آبهای کف‌آلود
خورشید بردمیده و پیداست
با این پرنده‌های خوش‌آواز
ساحل ز بانگ و هلهله غوغاست
انگار دوش، دختر خورشید
این دختری که این همه زیباست؛
تن‌شسته در طراوت دریا
کاین‌گونه دلفریب و دل‌آراست
ê
این حجم بی‌نهایت آبی
تلفیقی از حقیقت و رؤیاست
این پاک، این کرامت سیال
آمیزه‌ای ز خشم و مداراست
ê
مثل علی به لحظه پیکار
مثل علی به نیمه شبهاست
مردی که روح نوح و خلیل است
روحی که روح‌بخش مسیحاست
روحی که ناشناخته مانده
روحی که تا همیشه معماست
ê
در دوردست شب، شب کوفه
این ناله‌های کیست که برپاست؟
انگار آن عبادت معصوم
در غربت نخیله به نجواست
این شب، شب ملائکه و روح
یا رازگونه لیله اسراست؟
آن نور در حصار نگنجید
پرواز کرد هر طرفی خواست
فریاد آن عدالت مظلوم
در کوچه‌سار خاطره برجاست
خود روح سبز باغ گواه است:
آن سرو استقامت تنهاست
او بر ستیغ قاف شجاعت
همواره در تجرد عنقاست
در جست‌وجوی آن ابدیت
موسای شوق، راهی سیناست
...
 

سهیل محمودی

کهن بوم و بر

ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم
ترا، ای کهن بوم و بر دوست دارم
ترا، ای کهن پیر جاوید برنا
ترا دوست دارم، اگر دوست دارم
ترا، ای گرانمایه، دیرینه ایران
ترا ای گرامی گهر دوست دارم
ترا، ای کهن زاد بوم بزرگان
بزرگ آفرین نامور دوست دارم
هنروار اندیشه ات رخشد و من
هم اندیشه ات، هم هنر دوست دارم
اگر قول افسانه، یا متن تاریخ
وگر نقد و نقل سیر دوست دارم
اگر خامه تیشه ست و خط نقر در سنگ
بر اوراق کوه و کمر دوست دارم
گمان های تو چون یقین می ستایم
عیان های تو چون خبر دوست دارم
بجان پاک پیغمبر باستانت
که پیری است روشن نگر دوست دارم
هم آن پور بیدار دل بامدادت
نشابوری هورفر دوست دارم
فری مزدک، آن هوش جاوید اعصار
که ش از هر نگاه و نظر دوست دارم
دلیرانه جان باخت در جنگ بیداد
من آن شیر دل دادگر دوست دارم
جهانگیر و داد آفرین فکرتی داشت
فزونترش زین رهگذر دوست دارم
ستایش کنان مانی ارجمندت
چو نقاش و پیغامور دوست دارم
هم آن نقش پرداز ارواح برتر
هم ارژنگ آن نقشگر دوست دارم
همه کشتزارانت، از دیم و فاراب
همه دشت و در، جوی و جر دوست دارم
کویرت چو دریا و کوهت چو جنگل
همه بوم و بر، خشک و تر دوست دارم
شهیدان جانباز و فرزانه ات را
که بودند فخر بشر دوست دارم
به لطف نسیم سحر روحشان را
چنانچون ز آهن جگر دوست دارم
هم افکار پرشورشان را، که اعصار
از آن گشته زیر و زبر دوست دارم
هم آثارشان را، چه پندو چه پیغام
و گر چند، سطری خبر دوست دارم
من آن جاودنیاد مردان، که بودند
بهر قرن چندین نفر دوست دارم
همه شاعران تو و آثارشان را
بپاکی نسیم سحر دوست دارم
ز فردوسی، آن کاخ افسانه کافراخت
در آفاق فخر و ظفر دوست دارم
ز خیام، خشم و خروشی که جاوید
کند در دل و جان اثر دوست دارم
ز عطار، آن سوز و سودای پر درد
که انگیزد از جان شرر دوست دارم
وز آن شیفته شمس، شور و شراری
که جان را کند شعله ور دوست دارم
ز سعدی و از حافظ و از نظامی
همه شور و شعر و سمر دوست دارم
خوشا رشت و گرگان و مازندرانت
که شان همچو بحر خزر دوست دارم
خوشا حوزه شرب کارون و اهواز
که شیرینترینش از شکر دوست دارم
فری آذر آبادگان بزرگت
من آن پیشگام خطر دوست دارم
صفاهان نصف جهان ترا من
فزونتر ز نصف دگر دوست دارم
خوشا خطه نخبه زای خراسان
ز جان و دل آن پهنه ور دوست دارم
زهی شهر شیراز جنت طرازت
من آن مهد ذوق و هنر دوست دارم
بر و بوم کرد و بلوچ ترا چون
درخت نجابت ثمر دوست دارم
خوشا طرف کرمان و مرز جنوبت
که شان خشک و تر، بحر و بر دوست دارم
من افغان همریشه مان را که باغی ست
به چنگ بتر از تتر دوست دارم
کهن سغد و خوارزم را، با کویرش
که شان باخت دوده ی قجر دوست دارم
عراق و خلیج تورا، چون ورازورد
که دیوار چین راست در دوست دارم
هم اران و قفقاز دیرینه مان را
چو پوری سرای پدر دوست دارم
چو دیروز افسانه، فردای رویات
بجان این یک و آن دگر دوست دارم
هم افسانه ات را، که خوشتر ز طفلان
برویاندم بال و پر دوست دارم
هم آفاق رویائیت را؛ که جاوید
در آفاق رویا سفر دوست دارم
چو رویا و افسانه، دیروز و فردات
بجای خود این هر دو سر دوست دارم
تو در اوج بودی، به معنا و صورت
من آن اوج قدر و خطر دوست دارم
دگر باره برشو به اوج معانی
که ت این تازه رنگ و صور دوست دارم
جهان تا جهانست، پیروز باشی
برومند و بیدار و بهروز باشی

مهدی اخوان ثالث

هاله ای از نور

در کوچه‌های سرخ
وقتی که یاد توست کمان شراره‌ها
شیون شود بلند ز چشم ستاره‌ها
در کوچه‌های سرخ، طلای مذاب تب
بر این کبود، پخش و پلا، نقره‌پاره‌ها
آن‌یک به خویش خواند و این‌یک کند جواب
مفهوم گم شود ز وفور اشاره‌ها
ذهنی مشوّش است و دلی بی‌خبر از او
پای پیاده‌ها، گل راه سواره‌ها
چیزی به اسم عشق گشایش دهنده است
آن جا که بسته هر طرفی راه چاره‌ها
چشم تو ای عزیز! به دور و بر است و بس
ماییم و حسرت تو و گوشه‌کناره‌ها
غزل فروردین
پرنده را به گُل و آب و دانه دعوت کن
از این دریچه سحر را به خانه دعوت کن
ببر مرا به تماشای کوچة آواز
به سیب‌چینی باغ ترانه دعوت کن
مرا به روح شگفتن، به لحظة رویش
مرا به خندة چشم‌ جوانه دعوت کن
دوباره چلچله‌ها را ز شهرهای غریب
به مهرپروری آشیانه دعوت کن
دعا و سجده و امیّد استجابت را
به میهمانی اشک شبانه دعوت کن
به هر بهانه دلی را که میزبان خداست
به لطفِ این غزلِ عاشقانه دعوت کن


بهار
خیال دوست درآمد، سکوت بود و ستاره
دو دست آیت خواهش، دو دیده محو نظاره
چه دید در افق آن غرق التهاب، که گم شد
چه حال رفت، که آمد عیان، به دیده دوباره
نوید، پردة تصویر و دید عقل مشوّش
درون تلاطم توفان، برون امید کناره
نبود آن که بگوید، چه نعمتی‌ست که اکنون
به دست شوق، گره می‌زند به رشتة پاره
مگر تو ـ ای‌که نمی‌دانمت ـ به مرز بدانی
که قصة من و تو حرف عاقل است و اشاره
خلاف نیست اگر وعدة یکی‌شدن آمد
که صدق اوّل میقات و صدق آخر چاره
عجب مدار ز دل‌های گرم اهل محبّت
که هیمه‌ تر بنماند ـ بر او رسد چو شراره


با دست‌های شرقی
تبار گم‌شدة نسل‌های مزده‌رسان!
زلال چشمة سرشار آسمان، ‌انسان!
تو آفتاب ترّحم، تو شاهراه امید!
تو سبزه‌زار نوازش، تو بازوان توان!
به دیدگان پر از غم چه می‌کنی تصویر؟
به دست‌های تمنّا چه می‌نهی تاوان؟
دو سیب چیده‌ای از باغ آشنایی‌ها
به رنگ گونة پُرشرم عاشقان جوان
از آن دو سیب یکی را به دست خود بگذار
کنار سفرة رنج گرسنگان جهان


شعر بیداری جهان
مهربانی، ترانه‌خوان شماست
عشق، هر لحظه، میهمان شماست
با شما دوستی، چه آسان است
نبض احسان، هم زبان شماست
افق صبحگاه هر سامان
سایه‌ساری ز ارغوان شماست
روی پیشانی عبور سحر
جا به‌جا ردّی از نشان شماست
دل، اگر قصد قربتی دارد
راه نزدیکش آستان شماست
در بهشت خدا دلی مشتاق
عاشق قلب مهربان شماست
چشمة سلسبیل و لقمة نور
کوزة آب و قُرصِ نان شماست
در نماز که جز شما آمد؟
این شهادت که در اذان شماست؟
شعر بیداری جهان، امروز
گوشه‌هایی ز داستان شماست
سخن از عشق و شور و ایمان است
ای شهیدان، زمان، زمان شماست.


تجسّم
برای عزیزی که [امین] است
شبانه هاله‌ای از نور بَر فرازِ شماست
فرشته گرمِ تماشای سوز و ساز شماست
به پیش پای، حیاریزِ آبشار نگاه
به سوی دوست تمنّا دو دستِ باز شماست
کدام عزّتی از صدق و سادگی برتر
همین خشوع، دلیلی بر امتیاز شماست
تنعّمی که در آن است نور و عشق و غزل
نشانِ روشنی از طبع بی‌نیاز شماست
صنوبرانه به قامت، چو بید مجنون، خم
خوشا قیام و قعودی که در نماز شماست
نیمة رمضان سال 1384- حوزه هنری تهران



یک کبوتر بر آسمان نجف(1)
مرا به جرعه‌ای از یک نگاه، مهمان کن
به این تسلّی خوش، گاه گاه مهمان کن
اگر چه غرق گناهم ولی دلم پاک است
مرا به حرمت این بی‌گناه، مهمان کن
نخوانده‌ آمده بودم، کنار خاطر تو.
مرا به خاطر این ا شتباه، مهمان کن
دوباره دست دعا، جان پناه امنی ساخت
مرا به گوشة این جان پناه، مهمان کن
شنیده‌ام که کسی راز دل به چاه سپرد
مرا به جامی از آن آب چاه مهمان کن


در کوچه باغ آسمان (1)
گشوده چهره خدا پیش آشنای خدا
هوا، هوای بهشتی، صفا، صفای خدا
زمان، زمان ترنّم، بیان، بیان سروش
مرا به خود بگذارید از برای خدا
زبان رود خروشان، زبان کوه سکوت
توان شنود ز هر دفتری، صدای خدا
بهار باغ به گهوارة خزان خفته‌ست
نسیم زمزمه‌گر، گرم مرحبای خدا
به ریشه‌های مطبّق نوشته با خط سبز
ز جای خویش برآ، تا رسی به جای خدا
رسید پای طلب عاقبت در این پویش
از انتهای طبیعت به ابتدای خدا
دهم‌آذرماه 1349 ریژاب


در کوچه‌باغ آسمان (6)

چشمة دیدار تو سراب ندارد
ساخت دل بی‌تو آفتاب ندارد
آن‌که پناهش دهی چه بیمش از اغیار
وان‌که شفیعش تویی حساب ندارد
گفتم و بستم دهان مدّعیان را
حرف حسابی دگر جواب ندارد
رحمتی ای آشنای جان که دل من
از تو دگر طاقت عتاب ندارد
چون که تو را خواست، پس هر آن‌چه تو خواهی
عاشق تو حق انتخاب ندارد
صدق،‌ دعا را بَرَد به سوی اجابت
برگِ گُل کاغذی، گلاب ندارد


ای تو آیینه‌دار خوبی‌ها
آمدی لطف بی‌حساب شدی
آیة روشن ثواب شدی
از تو آورد آسمان تمجید
سورة «دَهر» در کتاب شدی
در حریمی که حرمتش ازلی‌ست
تو به «یعسوبی» انتخاب شدی
شد جهان یک دهان پُر از پرسش
تو خردمندی جواب شدی
از کلام تو معرفت رویید
آبشاری از آفتاب شدی
شدی آیینه‌دار خوبی‌ها
چشم و دست خدا، خطاب شدی


گردن‌بند
ای بهشت از نور رویت دل‌پذیر
خوبی‌ات در هر دو عالم، بی‌نظیر
گوهر پاکت به مریم، هم‌تراز
هم‌چو مریم اهل راز، اهل نماز
چون نمازت می‌شود یک پل ز نور
می‌کند از آن دعاهایت عبور
کن دعا تا مردمان یک‌رو شوند
تا ملایک جمله آمین‌گو شوند
کن دعا ای عرش اعلی پایه‌ات
پیش از اهل خویش، بر همسایه‌ات
از دعایت ابر غفران، اشک‌ریز
از دعایت بحر رحمت، موج خیز
ای امانت ای جگربند رسول
فاطمه! صدیّقه! زهرای بتول!
گر نمی‌گفت از تو همسر، یا پدر
کس نبود از حسبِ حالت باخبر
آه! ای بانوی طوبی‌سایه، آه!
آه! ای طوبای رضوان‌جایگاه
چون پیمبر را، به رو در واکنی
شرم، از مهمان نابینا کنی
تاول دستان کاری، پند تو
خطّ بند مشگ، گردن‌بند تو
روح ایمان، دیدة بیدار توست
با یتیمان،‌ مهربانی، کار توست
لقمه از خویش از کسانت بازگیر
زان که در راهند، مسکین و اسیر
در جهان تسبیحت ای نیکوسرشت
خلق را، یک در ز درهای بهشت


سومین شاخه گل طوبایی
او که پیمبر نشان، امیرسرشت است
خطّ امانی به نام خویش نوشته ست
ای گل باغ علی(ع) ودیعة زهرا(س)
ساحت دل کشت‌زار و عشق تو کِشت است
سرور اهل بهشت هستی و پیداست
جَونِ تو خوش‌بو، سپیدروی بهشت است
قصر رفیعی‌ست گریه‌های پیاپی
خانة اعمال نیک، خشت به خشت است
یاد نیارم ز هیمه‌های جهنّم
اوّل و آخر همیشه مظلمه زشت است


از غمت ای پیش حق، با آبرو
ابر بغضی تلخ، دارم در گلو
بغضم آیا از حدیث کربلاست؟
یا زِ یاد درد پهلوی شماست؟
در دلم،‌ این بغض، غوغا می‌کند
آخرِ این شعر، سَر وا می‌کند


پُر از صدای تماشا
دوباره فصل شکفتن، دوباره شبنم ماه
دوباره خاطره‌ای از طراوتی دل‌خواه
پُر از نشانة شوق است کهکشان خیال
پر از صدای تماشاست کوچه‌های نگاه
گذشت یازده، امشب شب دوازده است
که عکس ماه بیفتد میان برکه و چاه
شلالِ گیسوی شب سپید از مهتاب
رسید پیک سحر، بردمید صبح پگاه
کجاست ماه تمامی که عین خورشید است؟
سروربخش به ناگاهِ جانِ جان آگاه
جوانه زد دل آیین، شکفت شاخة دین
بهار باور مردم، سپید، سرخ، سیاه
که آن سلالة خوبان معدلت‌گستر
رسد به داد دل مردم عدالت‌خواه
بیا که دست امید است و دامن تو عزیز
بیا که منتظران تواند چشم به راه
8/10/1384

با یاد آن خورشید پنهان (1)
شب مرا به طلوع ستاره رنگین کن
شرابِ خاطره را با حضور، شیرین کن
ز گرد راه برس، با خودت بهار بیار
به باغ یاد درآ، باغ را گُل آذین کن
به دست‌های عطوفت، گل خیالم را
ز سبزه بستر و از آفتاب بالین کن
زلال صدق ز سرچشمة صفا جاری‌ست
جمال خویش در آیینه بین و تحسین کن
ضمیر تشنه سراغ از حبیب می‌گیرد
به حکم عاطفه گردن گذار و تمکین کن
در اشتیاق حضورت نشستنم تا کی؟
قدم به دیده بنه مکرمت به آیین کن


شفیع کوچک امّت
بلورِ روشنِ رؤیا چقدر خوبی تو
گُلِ همیشه تماشا چقدر خوبی تو
تو را به‌خاطر جان تو دوست باید داشت
چقدر ساده و زیبا، چقدر خوبی تو
دهان گشودنت آواز خنده‌ای خاموش
تبسّمِ خوشِ گُل‌ها!‌ چقدر خوبی تو
تو را ز تار دل خویش می‌دهم آواز
درون پردة آوا، چقدر خوبی تو
تو ای شکوفة‌ پاکی، گُل همیشه بهار!
به باغ حضرت زهرا(س)، چقدر خوبی تو
شفیع کوچک امّت! بزرگ‌‌زادة دین!
برای بُغض دل ما، چقدر خوبی تو
  

از اشعار استاد محمد جواد محبت

آیینه در غبار

حسن‌ خان: همواره‌ مجلس‌ او در هرات، از ارباب‌ کمال‌ خالی‌ نبود
امشب‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ دلم‌ وا نمی‌شود
گویا که‌ خاطر کسی‌ از من‌ گرفته‌ است‌
O
مرتضی‌ قلی‌خان‌ سلطان: داروغگی‌ قم‌ با اوست‌
من‌ نمی‌گویم‌ سمندر باش‌ یا پروانه‌ باش‌
چون‌ به‌ فکر سوختن‌ افتاده‌ای‌ مردانه‌ باش‌
O
دل‌ ز هم‌ صحبتی‌ام‌ دلگیر است‌
عیش‌ بی‌زلف‌ تو در زنجیر است‌
آن‌ چنان‌ منتظرم‌ در ره‌ شوق‌
که‌ اگر زود بیایی‌ دیر است‌
O
ملک‌ حمزه‌ غافل: با وجود هوش‌ و آگاهی، غافل‌ تخلص‌ می‌کرد
بیگانه‌ نیم‌ تا که‌ غم‌ یاری‌ هست‌
گر رفت‌ ز دست‌ سبحه، زناری‌ هست‌

دلجویی‌ <حمزه> گر، به‌ ایران‌ نکنند
در پهلوی‌ او هندِ جگرخواری‌ هست‌
O
مرتضی‌ قلی‌بیک‌
ز میان‌ چو رفته‌ باشم‌ به‌ کنار خواهی‌ آمد
چو به‌ کار من‌ نیایی، به‌ چه‌ کار خواهی‌ آمد
O
قیلدن‌ بیک: به‌ هند رفته‌ در آنجا فوت‌ شد
خون‌ گشت‌ مرا ز هجر یاران‌ دیده‌
زین‌ غم‌ شده‌ چون‌ سیل‌ بهاران‌ دیده‌
گر دست‌ به‌ من‌ زنند می‌ریزد اشک‌
مانند درخت‌های‌ باران‌ دیده‌

قاسم‌ خان‌
از لب‌ و چشم‌ و دهانت‌ که‌ سراسر نمک‌ است‌
اشک‌ شد شور مگر جای‌ تو در مردمک‌ است‌
O
میرزا صابر: از سادات‌ زواره‌ است‌
بر نیزه‌ کرده‌ای‌ سر گلدستهِ‌ رسول‌
ای‌ روزگار خوش‌ گلی‌ آورده‌ای‌ به‌ بار
O
علی‌ یار بیک:
دیوانه‌ای‌ مگر ز غم‌ عشق‌ جان‌ سپرد
کامروز در قلمرو زنجیر شیون‌ است‌
O
میرزا طاهر: خطاب‌ به‌ دریا می‌گوید
بسیار به‌ چشمم‌ آشنایی‌
گویا نمی‌از سرشک‌ مایی‌
O
میرزا جلال: امیر تخلص‌ داشت‌
خاطرم‌ زیر فلک‌ از جوش‌ دلتنگی‌ گرفت‌
دامن‌ این‌ خیمهِ‌ کوتاه‌ را بالا زنید
O
دستی‌ که‌ بر ندارد، از پا افتاده‌ای‌ را
چون‌ آستین‌ خالی‌ است، بیکار تا به‌ گردن‌
میرزا محمدرضا:
تار و پود بسترش‌ از رنگ‌ و بوی‌ گُل‌ کنید
آن‌ بدن‌ یک‌ پیرهن‌ از برگ‌ گل‌ نازکتر است‌
O
میرزا محمدتقی‌ مازندرانی: از اکابر آن‌ ولایت‌ است. به‌ حیدرآباد رفت‌
زدام‌ رشک‌ چون‌ پروانه‌ فار غبال‌ می‌گردم‌
چراغ‌ هر که‌ روشن‌ می‌شود خوشحال‌ می‌گردم‌
O
آقا باقی: از نجبای‌ نهاوندست. به‌ هندوستان‌ رفت‌ و در آنجا فوت‌ شد
گردون‌ تاکی‌ ز تو دلم‌ خون‌ باشد
جانم‌ ز الم‌های‌ تو محزون‌ باشد

ز آنگونه‌ که‌ هم‌ دونی‌ و هم‌ دون‌پرور
نَبود عجبی‌ نام‌ تو گر، دون‌ باشد
O
آقا حسن: به‌ اصفهان‌ آمد و ارادهِ‌ هندوستان‌ نمود.
ترسم‌ به‌ تن‌ نازکت‌ آسیب‌ رساند
امروز قبای‌ تو به‌ رنگ‌ گل‌ خار است‌
O
شمس‌ تیشی:
ابروانم‌ شده‌ پُل‌ چشم‌ ترم‌ چشمهِ‌ آن‌
داد من‌ این‌ سر پل‌ می‌دهی‌ یا آن‌ سر پل‌

فتحا: مدتی‌ به‌ هندوستان‌ رفت‌
آن‌ را که‌ به‌ خویش‌ یاورش‌ می‌دانم‌
با دشمن‌ خود برابرش‌ می‌دانم‌

از بس‌ که‌ بد از برادرانم‌ دیدم‌
بد هر که‌ کند برادرش‌ می‌دانم‌
O
ملاحسینعلی: از اهالی‌ یزد است. مسافرت‌ بسیار به‌ روم‌ و مصر و شام‌ و کعبه‌ معظمه‌ و مدینه‌ مشرفه‌ نموده‌ بعد از آن‌ به‌ هندوستان‌ رفت‌
گوشم‌ کر و چشم‌ کور و پایم‌ لنگ‌ است‌
این‌ پیری‌ نامرد، سراپا ننگ‌ است‌

آزرده‌ نیم‌ گَرَم‌ کسی‌ ننوازد
این‌ ساز شکسته‌ سخت‌ بی‌آهنگ‌ است‌
O
ظهیرا:
در نرد طریق‌ دین‌ منم‌ در بدری‌
در شش‌ در حیرانی‌ام‌ از بی‌خبری‌

نقشی‌ که‌ دوشش‌ نشسته‌ از من‌ این‌ است‌
کز جان‌ و دلم‌ شیعه‌ اثنی‌عشری‌
پرویز بیگی حبیب آبادی

از تبار آفتاب

اشاره:


سنگ ناله می‌کند، رود رود بی‌قرار
کوه گریه می‌کند، آبشار آبشار
آه سرد می‌کشد، باد، باد داغدار
خاک می‌زند به سر آسمان سوگوار
سرو از کمر خمید، لاله واژگون دمید
برگ و بار باغ ریخت، سبز سبز در بهار
ذره ‌ذره آب شد، التهاب آفتاب
غرق پیچ و تاب شد، جست‌وجوی جویبار
بر لبش ترانه آب، از گدازه‌های درد
در دلش غمی مذاب، ‌صخره صخره کوهوار
از سلاله سحاب از تبار آفتاب
آتش زبان او ذوالفقار آبدار
باورم نمی‌شود که کسی شنیده است
زیر خاک گم شوند قله‌های استوار
بی‌تو گر دمی‌ ‌زنم، هر دمی هزار غم
روی شانه دلم هر غمی هزار بار
هر چه شعر گل کنم گوشه جمال تو!
هر چه نثر بشکفم پیش پای تو نثار! 

قیصر امین پور

پایان ِ من

گفتی که پــَر بکش ، برو از آسمان من

باشـد ، قبـول ، کفتر ِ نا مهربان من

هر بار گفته ام که : تو را دوست دارمت

پـُر می شود از آتش ِعشقت دهان من

این جمله که برای بیانش به چشم تو

افتـاده است باز به لکنـت ،  زبان من

آنقدر عاشقـم که تو عاشـق نبوده ای

دیگر رسیـده کارد  ، بر این استـخوان من

نه ، شاهنامه نیست که تو پهلوان شوی

این یک تراژدی ست ـ غم  ِداستان من

یک شب بیا و ضامن  ِ من باش  نازنین !

وقتی دخیـل  ، بستـه به تو آهوان ِ من

دل بــرکن و به شهـرِ دل  ِ من بیا عزیز!

زخـم زبان مردم  ِ چشـمت  ، به جان ِ من

باید که باز با تو خـدا حا فظـی کنـم

آخر رسیـده است به پایـان  ، زمان من

برگزیده از وبلاگ : روی خط شعر

وقتش رسیده ...

وقتش رسیده  حال و هوایم عوض شود

با  سار  ِ پشت پنجره  جایم عوض شود

هی کار دست من بدهد   چشم های تو

هی  توبه بشکنم  و  خدایم  عوض شود

با بیت های  سر زده  از سمت ِ ناگهان

حس  می کنم  که قافیه هایم عوض شود

جای تمام  گریه ،  غزل های ناگــــــزیر

با قاه قاه ِ خنده ی بی غم    عوض شود

سهراب ِ شعرهای من   از دست می رود

حتی اگر عقیده ی  رستم عوض شود

قدری کلافه ام    و هوس کرده ام  که باز

در بیت های بعد ،  ردیفم عوض شود

حـوّای جا گرفته  در این  فکر رنج ِ تلخ

انگــار  هیچ وقـت  به آدم  نـمی رسد

تن  داده ام  به این که بسوزم در آتشت

حالا  بهشت هم  به  جهنم  نمی رسد

با این ردیف و قافیه  بهتر  نمی شوم !

وقتش رسیده  حال و هوایم  عوض شود

 برگزیده از وبلاگ : گنجشکها تابوت نمی خواهند

مهتاب

می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.نگران با من استاده سحر

صبح می خواهد از من

کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر

در جگر لیکن خاری

از ره این سفرم می شکند .نازک آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم می شکند.دستها می سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می پایم

که به در کس آید

در و دیئار به هم ریخته شان

بر سرم می شکند.می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

مانده پای آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در ، می گوید با خود :

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند. 

نیما یوشیج

سلام

با سلام دوستان عزیز 

به این وبلاگ خوش اومدین  

من قصد دارم در این وبلاگ فقط شعر بگذارم 

اما خیلی ها در مورد اسم من سوال کردند 

سارای 

سارای به زبان آذری یعنی ماه طلایی 

این اسم مستعار منه خیلی دوسش دارم  

امیدوارم از مطالب این وبلاگ خوشتون بیاد  

نظر یادتون نره لطفاً

ایمان بیاورید به اغاز فصل سرد

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دست های سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را می دانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد می آمد

در کوچه باد می آمد

و من به جفت گیری گلها می اندیشم

به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون