روشهای غلط تربیت والدین

همه والدین فرزندان خود را دوست دارند و تمام آنچه دارند و ندارند را برای فرزند خود طالب هستند، پدر و مادر های زیادی هستند که با این محبت افراطی باعث لوس شدن فرزند شده و تازه بچه ها با داشتن این همه چیز خوشحال به نظر نمی رسند.زمانی که شما اینقدر تنبلی به خرج می دهید که فرزندان خود را به طور صحیح تربیت کنید ، در نتیجه این وظیفه خطیر را به عهده اطرافیان فرزندتان قرار می دهید. هرگز به فرزند خود اجازه ندهید که در خانه طوری رفتار کند که انگار به سیاره شیطنت و بازیگوشی پا گذاشته است.زیرا همین رفتار را در خانه دیگر هم خواهد داشت و این اصلا خوشایند نیست .در حالیکه باید در خانه دیگران مو دب تر و بهتر از منزل باشند.اگر شما نتوانید آنها را به طور صحیح تربیت کنید دیگران اقدام می کنند.

كودكان لوح‌های سفیدی هستند در دستان ما والدین و این ما هستیم كه با رفتار و تربیت خود شخصیت آنها را شكل می‌دهیم، از این‌رو در برخورد با ناهنجاری‌های رفتاری كودكان اولین سوال باید این باشد كه كجای رفتار ما اشتباه بوده كه كودكمان از آن الگوبرداری كرده است؟


متاسفانه خیلی از زوج هایی که تو زندگی شون مشکلات دارن بخاطر روشهای غلط تربیت والدینشون هست.مادر تا اونجایی که می تونه خودشو بی دلیل وقف بچه می کنه از همه چی میگذره به خاطر بچش و وقتی بچه بزرگ میشه برای  مادر سخته  تحمل کردن اینکه همون بچه که مادر تمام وقت و جوونیش رو برای اون وقف کرده مستقل شه.

البته این نظر شخصی من هست شاید همه موافق این نباشن.

من فکر میکنم باید ما مادرای آینده سعی کنیم بچه هامونو دوست داشته باشیم و لازمه ی این حس اینه که اول خودمونو دوست داشته باشیم از زمان برای انجام کارای خودمون استفاده لازم رو ببریم نه اینکه با بدنیا اومدن بچه از همه علایق و خواسته های خودمون بگذریم.

... می‌ستاییم مهر ِدارنده ی دشت‌های پهناور را،
او که به همه‌ی سرزمین‌های ایرانی،
خانمانی پُر از آشتی، پُر از آرامی ‌و پُر از شادی می‌بخشد …

 

فریدون چو شد بر جهان کامکار              ندانست جز خویشتن شهریار

به رســم کیان تاج و تخت مهی               بیاراست  با  کاخ  شاهنشهی

به  روز خجسته ســر مهر ماه                به  سر  بر نهاد آن کیانی کلاه

زمانه بی اندوه گشـت از بدی                 گرفتند  هر  کــس ره  بـخردی

دل  از  داوری‌ها بپرداخـتـنـد                به آیین، یکی، جشن نو ساختند


نـشـسـتـنـد  فرزانگان،  شادکام               گـرفتند هـر یک ز ياقوت، جام

می‌روشن و چهره ی شاه نـَو                جهان  نو  ز  داد از سر ِماه نـَو

بـفـرمـود  تا  آتش  افـروخـتـنـد               همه  عنبر  و  زعفران سوختند

پـرسـتـیـدن مهرگان دیـن اوسـت              تن آسانی  و خوردن آیین اوست


کنون  یادگارست  از و ماه مهر            به کوش و به رنج ایچ منمای چهر

 

مجموعه ای از عکسهای برتر جهان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عکس های تاسف انگیز از سومالی

الو صدا میاد ببخشید میشه با خدا صحبت کنم؟!

پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان

رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل وطوفان، نعره توفنده اش

دکمه ی پیراهن او، آفتا ب
برق تیغ خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان،دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود
مهربان وساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا
از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می گفتند : این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خداست

هرچه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند

با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو وغول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم

در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب وهندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

...

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب وآشنا

زود پرسیدم : پدر، اینجا کجاست ؟
گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!

گفت : اینجا می شود یک لحضه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟

گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان وساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...

...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان وآشناست

دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک وبی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان درباره ی گل حرف زد
صاف وساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان وآشنا :
"پیش از اینها فکر می کردم
خدا ...

پس کجای خدا؟!

سلام

بنا به دلایلی مدتها نتونستم هیچ مطلبی در وبلاگم پست کنم.

انشالا از این به بعد پرنگ تر میشم.

با من سخن مي‌گويد اين بيد كهن‌سال

مي‌بيندم سرگشته  و برگشته احوال

اين چهره در گيسو نهفته

اين در گذرگاه زمان، با رهگذاران

روزي هزاران قصه ناگفته، گفته.

 

گر گوش جانت هست هر برگش زباني‌ست

با هر زبانش داستاني‌ست

من هر سحر مي‌خوانمش، چونان كتابي

مي‌تابد از او در وجودم آفتابي

هر روز در نور و نسيم بامدادان

با اولين لبخند خورشيد

با من سخن مي‌گويد اين بيد:

«مي‌داني، اي فرزند، روزي، روزگاري

فرمان پاك اورمزدت كارفرما

آيين مهرت رهنما بود؟

نيروي تدبير تو، نور دانش تو

بر نيمي از روي زمين فرمانروا بود؟

 

انديشه نيكت چو خورشيدي فرا راه

گفتار نيكت، پرتوي از جان آگاه

كردار نيكت، سروري را رهگشا بود

 

آن روزگاران كهن را ياد داري؟

مي‌بيني اكنون در چه حالي، در چه كاري؟

مي‌داني آيا تخت و ايوانت كجا بود؟

 

اي مانده اينك، بسته در زنجير تحقير

زنجير تقدير

زنجير تزوير

زنجير...

كي جان آزادت به دوران‌هاي تاريخ

با اين همه خواري، زبوني آشنا بود؟

 

افسوس، افسوس

زهر سياه نااميدي

اين قوم را مسموم كرده‌ست

احساس شوم ناتواني

آن عزم چون پولاد را چون موم كرده‌ست

 

ديري‌ست دل‌ها و روان‌ها

از پرتو خورشيد دانش دور مانده‌ست

وان ديده در هر زبان بيدار، انگار

دور از جهان روشنايي، كور مانده‌ست

 

زنجير صد بندت بر اندام است هرچند

هرچند مي‌سايد تو را زنجير صد بند

هرچند دشمن

مانند بيژن در بن چاهت نشانده‌ست

بيرون شدن زين هفتخوان را چاره مانده‌ست

 

گام نخستين: همتي در خود برانگيز

برخيز ! در دامان فردوسي بياميز

شهنامه او مي‌نمايد گوهرت را

انديشه او مي‌گشايد شهپرت را

 

جانداري او مي‌رهاند جانت از رنج

يكبار ديگر بر مي‌افرازي سرت را

 

فردوسي، اين داناي بيناي بشردوست

باغ خرد را در گشوده‌ست

در مكتب «دانا تواناست»

راه رهايي را نموده‌ست

در هر ورق نيروي دانش را ستوده‌ست

 

شهنامه‌اش، آزادگي را زادگاه است

آزادگان پاک جان  را زاد راه است

نيكي، درستي، مهر، پاكي، مكتب اوست

ناداني و سستي، كژي، انديشه بد

در پيشگاه او گناه است

 

بر رسم و راه داد مي‌خواهد جهان را

همواره سوي داد خواند مردمان را

دشت سخن را طبع سرشارش سمند است

پندي اگر مي‌بايدت دنياي پند است

هرگز نه اهل ماتم و تسليم و خواري

هرگز نه اهل ناله و نفرين و زاري

حتي در آن دوران كه پيري مستمند است

سوي پديد آرنده گردون گردان

چون رعد، فريادش بلند است!

 

خورشيد شعرش، خون تازه‌ست

در پيکر پژمرده تو

گفتار نغزش نور و نيروست

در هستي سردرگريبان برده تو!

برخيز! در دامان فردوسي بياويز

گام نخستين است و گام آخرين است

راهي كه از چاهت برون آرد همين است.

خیلی ناراحت هستم از اینکه بعد از چند وقت که می خوام آپ شم باید یه مطلب راجع به اسطوره فوتبال ایران مطلب بنویسم.

خیلیییییییییییییییییییی متاسف هستم و امیدوارم روحش آرامش داشته باشه.

 

اگه یه روز از خواب پاشی ببینی تموم زندگیت یه فیلم بوده

اسمشو چی میذاشتی؟

سلام به دوستای عزیزم

من واسه یه مدت کوتاه نمی تونم up باشم.دلم واسه خونم تنگ میشه.

 

مولانا:
 
این بهار نو ز بعد برگ ریز           هست برهان بر وجود رستخیز
در بهاران رازها پیدا شود           هر چه خورده است این زمین رسوا شود
رازها را می کند حق آشکار      چون بخواهد رُست‌‌ تخم بد مکار
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
فريدون مشيري

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک ميرسد اينک بهار
خوش بحال روزگار …
خوش بحال چشمه ها و دشتها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های نيمه باز
خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز
خوش بحال جان لبريز از شراب
خوش بحال آفتاب …
ای دل من، گرچه در اين روزگار
جامهء رنگين نمی‌پوشی به كام
بادهء رنگين نمی‌نوشی ز جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می كه می‌بايد تهی است
ای دريغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از «ما» اگر کامی نگيريم از بهار …
گر نکوبی شيشهء غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ …

با اجازتون دفتر۳۶۵ برگ جدیدتون رو میدم به خدا تا بهترین تقدیر رو براتون نقاشی کنه.

سال نو مبارک......