هاله ای از نور

در کوچه‌های سرخ
وقتی که یاد توست کمان شراره‌ها
شیون شود بلند ز چشم ستاره‌ها
در کوچه‌های سرخ، طلای مذاب تب
بر این کبود، پخش و پلا، نقره‌پاره‌ها
آن‌یک به خویش خواند و این‌یک کند جواب
مفهوم گم شود ز وفور اشاره‌ها
ذهنی مشوّش است و دلی بی‌خبر از او
پای پیاده‌ها، گل راه سواره‌ها
چیزی به اسم عشق گشایش دهنده است
آن جا که بسته هر طرفی راه چاره‌ها
چشم تو ای عزیز! به دور و بر است و بس
ماییم و حسرت تو و گوشه‌کناره‌ها
غزل فروردین
پرنده را به گُل و آب و دانه دعوت کن
از این دریچه سحر را به خانه دعوت کن
ببر مرا به تماشای کوچة آواز
به سیب‌چینی باغ ترانه دعوت کن
مرا به روح شگفتن، به لحظة رویش
مرا به خندة چشم‌ جوانه دعوت کن
دوباره چلچله‌ها را ز شهرهای غریب
به مهرپروری آشیانه دعوت کن
دعا و سجده و امیّد استجابت را
به میهمانی اشک شبانه دعوت کن
به هر بهانه دلی را که میزبان خداست
به لطفِ این غزلِ عاشقانه دعوت کن


بهار
خیال دوست درآمد، سکوت بود و ستاره
دو دست آیت خواهش، دو دیده محو نظاره
چه دید در افق آن غرق التهاب، که گم شد
چه حال رفت، که آمد عیان، به دیده دوباره
نوید، پردة تصویر و دید عقل مشوّش
درون تلاطم توفان، برون امید کناره
نبود آن که بگوید، چه نعمتی‌ست که اکنون
به دست شوق، گره می‌زند به رشتة پاره
مگر تو ـ ای‌که نمی‌دانمت ـ به مرز بدانی
که قصة من و تو حرف عاقل است و اشاره
خلاف نیست اگر وعدة یکی‌شدن آمد
که صدق اوّل میقات و صدق آخر چاره
عجب مدار ز دل‌های گرم اهل محبّت
که هیمه‌ تر بنماند ـ بر او رسد چو شراره


با دست‌های شرقی
تبار گم‌شدة نسل‌های مزده‌رسان!
زلال چشمة سرشار آسمان، ‌انسان!
تو آفتاب ترّحم، تو شاهراه امید!
تو سبزه‌زار نوازش، تو بازوان توان!
به دیدگان پر از غم چه می‌کنی تصویر؟
به دست‌های تمنّا چه می‌نهی تاوان؟
دو سیب چیده‌ای از باغ آشنایی‌ها
به رنگ گونة پُرشرم عاشقان جوان
از آن دو سیب یکی را به دست خود بگذار
کنار سفرة رنج گرسنگان جهان


شعر بیداری جهان
مهربانی، ترانه‌خوان شماست
عشق، هر لحظه، میهمان شماست
با شما دوستی، چه آسان است
نبض احسان، هم زبان شماست
افق صبحگاه هر سامان
سایه‌ساری ز ارغوان شماست
روی پیشانی عبور سحر
جا به‌جا ردّی از نشان شماست
دل، اگر قصد قربتی دارد
راه نزدیکش آستان شماست
در بهشت خدا دلی مشتاق
عاشق قلب مهربان شماست
چشمة سلسبیل و لقمة نور
کوزة آب و قُرصِ نان شماست
در نماز که جز شما آمد؟
این شهادت که در اذان شماست؟
شعر بیداری جهان، امروز
گوشه‌هایی ز داستان شماست
سخن از عشق و شور و ایمان است
ای شهیدان، زمان، زمان شماست.


تجسّم
برای عزیزی که [امین] است
شبانه هاله‌ای از نور بَر فرازِ شماست
فرشته گرمِ تماشای سوز و ساز شماست
به پیش پای، حیاریزِ آبشار نگاه
به سوی دوست تمنّا دو دستِ باز شماست
کدام عزّتی از صدق و سادگی برتر
همین خشوع، دلیلی بر امتیاز شماست
تنعّمی که در آن است نور و عشق و غزل
نشانِ روشنی از طبع بی‌نیاز شماست
صنوبرانه به قامت، چو بید مجنون، خم
خوشا قیام و قعودی که در نماز شماست
نیمة رمضان سال 1384- حوزه هنری تهران



یک کبوتر بر آسمان نجف(1)
مرا به جرعه‌ای از یک نگاه، مهمان کن
به این تسلّی خوش، گاه گاه مهمان کن
اگر چه غرق گناهم ولی دلم پاک است
مرا به حرمت این بی‌گناه، مهمان کن
نخوانده‌ آمده بودم، کنار خاطر تو.
مرا به خاطر این ا شتباه، مهمان کن
دوباره دست دعا، جان پناه امنی ساخت
مرا به گوشة این جان پناه، مهمان کن
شنیده‌ام که کسی راز دل به چاه سپرد
مرا به جامی از آن آب چاه مهمان کن


در کوچه باغ آسمان (1)
گشوده چهره خدا پیش آشنای خدا
هوا، هوای بهشتی، صفا، صفای خدا
زمان، زمان ترنّم، بیان، بیان سروش
مرا به خود بگذارید از برای خدا
زبان رود خروشان، زبان کوه سکوت
توان شنود ز هر دفتری، صدای خدا
بهار باغ به گهوارة خزان خفته‌ست
نسیم زمزمه‌گر، گرم مرحبای خدا
به ریشه‌های مطبّق نوشته با خط سبز
ز جای خویش برآ، تا رسی به جای خدا
رسید پای طلب عاقبت در این پویش
از انتهای طبیعت به ابتدای خدا
دهم‌آذرماه 1349 ریژاب


در کوچه‌باغ آسمان (6)

چشمة دیدار تو سراب ندارد
ساخت دل بی‌تو آفتاب ندارد
آن‌که پناهش دهی چه بیمش از اغیار
وان‌که شفیعش تویی حساب ندارد
گفتم و بستم دهان مدّعیان را
حرف حسابی دگر جواب ندارد
رحمتی ای آشنای جان که دل من
از تو دگر طاقت عتاب ندارد
چون که تو را خواست، پس هر آن‌چه تو خواهی
عاشق تو حق انتخاب ندارد
صدق،‌ دعا را بَرَد به سوی اجابت
برگِ گُل کاغذی، گلاب ندارد


ای تو آیینه‌دار خوبی‌ها
آمدی لطف بی‌حساب شدی
آیة روشن ثواب شدی
از تو آورد آسمان تمجید
سورة «دَهر» در کتاب شدی
در حریمی که حرمتش ازلی‌ست
تو به «یعسوبی» انتخاب شدی
شد جهان یک دهان پُر از پرسش
تو خردمندی جواب شدی
از کلام تو معرفت رویید
آبشاری از آفتاب شدی
شدی آیینه‌دار خوبی‌ها
چشم و دست خدا، خطاب شدی


گردن‌بند
ای بهشت از نور رویت دل‌پذیر
خوبی‌ات در هر دو عالم، بی‌نظیر
گوهر پاکت به مریم، هم‌تراز
هم‌چو مریم اهل راز، اهل نماز
چون نمازت می‌شود یک پل ز نور
می‌کند از آن دعاهایت عبور
کن دعا تا مردمان یک‌رو شوند
تا ملایک جمله آمین‌گو شوند
کن دعا ای عرش اعلی پایه‌ات
پیش از اهل خویش، بر همسایه‌ات
از دعایت ابر غفران، اشک‌ریز
از دعایت بحر رحمت، موج خیز
ای امانت ای جگربند رسول
فاطمه! صدیّقه! زهرای بتول!
گر نمی‌گفت از تو همسر، یا پدر
کس نبود از حسبِ حالت باخبر
آه! ای بانوی طوبی‌سایه، آه!
آه! ای طوبای رضوان‌جایگاه
چون پیمبر را، به رو در واکنی
شرم، از مهمان نابینا کنی
تاول دستان کاری، پند تو
خطّ بند مشگ، گردن‌بند تو
روح ایمان، دیدة بیدار توست
با یتیمان،‌ مهربانی، کار توست
لقمه از خویش از کسانت بازگیر
زان که در راهند، مسکین و اسیر
در جهان تسبیحت ای نیکوسرشت
خلق را، یک در ز درهای بهشت


سومین شاخه گل طوبایی
او که پیمبر نشان، امیرسرشت است
خطّ امانی به نام خویش نوشته ست
ای گل باغ علی(ع) ودیعة زهرا(س)
ساحت دل کشت‌زار و عشق تو کِشت است
سرور اهل بهشت هستی و پیداست
جَونِ تو خوش‌بو، سپیدروی بهشت است
قصر رفیعی‌ست گریه‌های پیاپی
خانة اعمال نیک، خشت به خشت است
یاد نیارم ز هیمه‌های جهنّم
اوّل و آخر همیشه مظلمه زشت است


از غمت ای پیش حق، با آبرو
ابر بغضی تلخ، دارم در گلو
بغضم آیا از حدیث کربلاست؟
یا زِ یاد درد پهلوی شماست؟
در دلم،‌ این بغض، غوغا می‌کند
آخرِ این شعر، سَر وا می‌کند


پُر از صدای تماشا
دوباره فصل شکفتن، دوباره شبنم ماه
دوباره خاطره‌ای از طراوتی دل‌خواه
پُر از نشانة شوق است کهکشان خیال
پر از صدای تماشاست کوچه‌های نگاه
گذشت یازده، امشب شب دوازده است
که عکس ماه بیفتد میان برکه و چاه
شلالِ گیسوی شب سپید از مهتاب
رسید پیک سحر، بردمید صبح پگاه
کجاست ماه تمامی که عین خورشید است؟
سروربخش به ناگاهِ جانِ جان آگاه
جوانه زد دل آیین، شکفت شاخة دین
بهار باور مردم، سپید، سرخ، سیاه
که آن سلالة خوبان معدلت‌گستر
رسد به داد دل مردم عدالت‌خواه
بیا که دست امید است و دامن تو عزیز
بیا که منتظران تواند چشم به راه
8/10/1384

با یاد آن خورشید پنهان (1)
شب مرا به طلوع ستاره رنگین کن
شرابِ خاطره را با حضور، شیرین کن
ز گرد راه برس، با خودت بهار بیار
به باغ یاد درآ، باغ را گُل آذین کن
به دست‌های عطوفت، گل خیالم را
ز سبزه بستر و از آفتاب بالین کن
زلال صدق ز سرچشمة صفا جاری‌ست
جمال خویش در آیینه بین و تحسین کن
ضمیر تشنه سراغ از حبیب می‌گیرد
به حکم عاطفه گردن گذار و تمکین کن
در اشتیاق حضورت نشستنم تا کی؟
قدم به دیده بنه مکرمت به آیین کن


شفیع کوچک امّت
بلورِ روشنِ رؤیا چقدر خوبی تو
گُلِ همیشه تماشا چقدر خوبی تو
تو را به‌خاطر جان تو دوست باید داشت
چقدر ساده و زیبا، چقدر خوبی تو
دهان گشودنت آواز خنده‌ای خاموش
تبسّمِ خوشِ گُل‌ها!‌ چقدر خوبی تو
تو را ز تار دل خویش می‌دهم آواز
درون پردة آوا، چقدر خوبی تو
تو ای شکوفة‌ پاکی، گُل همیشه بهار!
به باغ حضرت زهرا(س)، چقدر خوبی تو
شفیع کوچک امّت! بزرگ‌‌زادة دین!
برای بُغض دل ما، چقدر خوبی تو
  

از اشعار استاد محمد جواد محبت

آیینه در غبار

حسن‌ خان: همواره‌ مجلس‌ او در هرات، از ارباب‌ کمال‌ خالی‌ نبود
امشب‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ دلم‌ وا نمی‌شود
گویا که‌ خاطر کسی‌ از من‌ گرفته‌ است‌
O
مرتضی‌ قلی‌خان‌ سلطان: داروغگی‌ قم‌ با اوست‌
من‌ نمی‌گویم‌ سمندر باش‌ یا پروانه‌ باش‌
چون‌ به‌ فکر سوختن‌ افتاده‌ای‌ مردانه‌ باش‌
O
دل‌ ز هم‌ صحبتی‌ام‌ دلگیر است‌
عیش‌ بی‌زلف‌ تو در زنجیر است‌
آن‌ چنان‌ منتظرم‌ در ره‌ شوق‌
که‌ اگر زود بیایی‌ دیر است‌
O
ملک‌ حمزه‌ غافل: با وجود هوش‌ و آگاهی، غافل‌ تخلص‌ می‌کرد
بیگانه‌ نیم‌ تا که‌ غم‌ یاری‌ هست‌
گر رفت‌ ز دست‌ سبحه، زناری‌ هست‌

دلجویی‌ <حمزه> گر، به‌ ایران‌ نکنند
در پهلوی‌ او هندِ جگرخواری‌ هست‌
O
مرتضی‌ قلی‌بیک‌
ز میان‌ چو رفته‌ باشم‌ به‌ کنار خواهی‌ آمد
چو به‌ کار من‌ نیایی، به‌ چه‌ کار خواهی‌ آمد
O
قیلدن‌ بیک: به‌ هند رفته‌ در آنجا فوت‌ شد
خون‌ گشت‌ مرا ز هجر یاران‌ دیده‌
زین‌ غم‌ شده‌ چون‌ سیل‌ بهاران‌ دیده‌
گر دست‌ به‌ من‌ زنند می‌ریزد اشک‌
مانند درخت‌های‌ باران‌ دیده‌

قاسم‌ خان‌
از لب‌ و چشم‌ و دهانت‌ که‌ سراسر نمک‌ است‌
اشک‌ شد شور مگر جای‌ تو در مردمک‌ است‌
O
میرزا صابر: از سادات‌ زواره‌ است‌
بر نیزه‌ کرده‌ای‌ سر گلدستهِ‌ رسول‌
ای‌ روزگار خوش‌ گلی‌ آورده‌ای‌ به‌ بار
O
علی‌ یار بیک:
دیوانه‌ای‌ مگر ز غم‌ عشق‌ جان‌ سپرد
کامروز در قلمرو زنجیر شیون‌ است‌
O
میرزا طاهر: خطاب‌ به‌ دریا می‌گوید
بسیار به‌ چشمم‌ آشنایی‌
گویا نمی‌از سرشک‌ مایی‌
O
میرزا جلال: امیر تخلص‌ داشت‌
خاطرم‌ زیر فلک‌ از جوش‌ دلتنگی‌ گرفت‌
دامن‌ این‌ خیمهِ‌ کوتاه‌ را بالا زنید
O
دستی‌ که‌ بر ندارد، از پا افتاده‌ای‌ را
چون‌ آستین‌ خالی‌ است، بیکار تا به‌ گردن‌
میرزا محمدرضا:
تار و پود بسترش‌ از رنگ‌ و بوی‌ گُل‌ کنید
آن‌ بدن‌ یک‌ پیرهن‌ از برگ‌ گل‌ نازکتر است‌
O
میرزا محمدتقی‌ مازندرانی: از اکابر آن‌ ولایت‌ است. به‌ حیدرآباد رفت‌
زدام‌ رشک‌ چون‌ پروانه‌ فار غبال‌ می‌گردم‌
چراغ‌ هر که‌ روشن‌ می‌شود خوشحال‌ می‌گردم‌
O
آقا باقی: از نجبای‌ نهاوندست. به‌ هندوستان‌ رفت‌ و در آنجا فوت‌ شد
گردون‌ تاکی‌ ز تو دلم‌ خون‌ باشد
جانم‌ ز الم‌های‌ تو محزون‌ باشد

ز آنگونه‌ که‌ هم‌ دونی‌ و هم‌ دون‌پرور
نَبود عجبی‌ نام‌ تو گر، دون‌ باشد
O
آقا حسن: به‌ اصفهان‌ آمد و ارادهِ‌ هندوستان‌ نمود.
ترسم‌ به‌ تن‌ نازکت‌ آسیب‌ رساند
امروز قبای‌ تو به‌ رنگ‌ گل‌ خار است‌
O
شمس‌ تیشی:
ابروانم‌ شده‌ پُل‌ چشم‌ ترم‌ چشمهِ‌ آن‌
داد من‌ این‌ سر پل‌ می‌دهی‌ یا آن‌ سر پل‌

فتحا: مدتی‌ به‌ هندوستان‌ رفت‌
آن‌ را که‌ به‌ خویش‌ یاورش‌ می‌دانم‌
با دشمن‌ خود برابرش‌ می‌دانم‌

از بس‌ که‌ بد از برادرانم‌ دیدم‌
بد هر که‌ کند برادرش‌ می‌دانم‌
O
ملاحسینعلی: از اهالی‌ یزد است. مسافرت‌ بسیار به‌ روم‌ و مصر و شام‌ و کعبه‌ معظمه‌ و مدینه‌ مشرفه‌ نموده‌ بعد از آن‌ به‌ هندوستان‌ رفت‌
گوشم‌ کر و چشم‌ کور و پایم‌ لنگ‌ است‌
این‌ پیری‌ نامرد، سراپا ننگ‌ است‌

آزرده‌ نیم‌ گَرَم‌ کسی‌ ننوازد
این‌ ساز شکسته‌ سخت‌ بی‌آهنگ‌ است‌
O
ظهیرا:
در نرد طریق‌ دین‌ منم‌ در بدری‌
در شش‌ در حیرانی‌ام‌ از بی‌خبری‌

نقشی‌ که‌ دوشش‌ نشسته‌ از من‌ این‌ است‌
کز جان‌ و دلم‌ شیعه‌ اثنی‌عشری‌
پرویز بیگی حبیب آبادی

از تبار آفتاب

اشاره:


سنگ ناله می‌کند، رود رود بی‌قرار
کوه گریه می‌کند، آبشار آبشار
آه سرد می‌کشد، باد، باد داغدار
خاک می‌زند به سر آسمان سوگوار
سرو از کمر خمید، لاله واژگون دمید
برگ و بار باغ ریخت، سبز سبز در بهار
ذره ‌ذره آب شد، التهاب آفتاب
غرق پیچ و تاب شد، جست‌وجوی جویبار
بر لبش ترانه آب، از گدازه‌های درد
در دلش غمی مذاب، ‌صخره صخره کوهوار
از سلاله سحاب از تبار آفتاب
آتش زبان او ذوالفقار آبدار
باورم نمی‌شود که کسی شنیده است
زیر خاک گم شوند قله‌های استوار
بی‌تو گر دمی‌ ‌زنم، هر دمی هزار غم
روی شانه دلم هر غمی هزار بار
هر چه شعر گل کنم گوشه جمال تو!
هر چه نثر بشکفم پیش پای تو نثار! 

قیصر امین پور

پایان ِ من

گفتی که پــَر بکش ، برو از آسمان من

باشـد ، قبـول ، کفتر ِ نا مهربان من

هر بار گفته ام که : تو را دوست دارمت

پـُر می شود از آتش ِعشقت دهان من

این جمله که برای بیانش به چشم تو

افتـاده است باز به لکنـت ،  زبان من

آنقدر عاشقـم که تو عاشـق نبوده ای

دیگر رسیـده کارد  ، بر این استـخوان من

نه ، شاهنامه نیست که تو پهلوان شوی

این یک تراژدی ست ـ غم  ِداستان من

یک شب بیا و ضامن  ِ من باش  نازنین !

وقتی دخیـل  ، بستـه به تو آهوان ِ من

دل بــرکن و به شهـرِ دل  ِ من بیا عزیز!

زخـم زبان مردم  ِ چشـمت  ، به جان ِ من

باید که باز با تو خـدا حا فظـی کنـم

آخر رسیـده است به پایـان  ، زمان من

برگزیده از وبلاگ : روی خط شعر

وقتش رسیده ...

وقتش رسیده  حال و هوایم عوض شود

با  سار  ِ پشت پنجره  جایم عوض شود

هی کار دست من بدهد   چشم های تو

هی  توبه بشکنم  و  خدایم  عوض شود

با بیت های  سر زده  از سمت ِ ناگهان

حس  می کنم  که قافیه هایم عوض شود

جای تمام  گریه ،  غزل های ناگــــــزیر

با قاه قاه ِ خنده ی بی غم    عوض شود

سهراب ِ شعرهای من   از دست می رود

حتی اگر عقیده ی  رستم عوض شود

قدری کلافه ام    و هوس کرده ام  که باز

در بیت های بعد ،  ردیفم عوض شود

حـوّای جا گرفته  در این  فکر رنج ِ تلخ

انگــار  هیچ وقـت  به آدم  نـمی رسد

تن  داده ام  به این که بسوزم در آتشت

حالا  بهشت هم  به  جهنم  نمی رسد

با این ردیف و قافیه  بهتر  نمی شوم !

وقتش رسیده  حال و هوایم  عوض شود

 برگزیده از وبلاگ : گنجشکها تابوت نمی خواهند

مهتاب

می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.نگران با من استاده سحر

صبح می خواهد از من

کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر

در جگر لیکن خاری

از ره این سفرم می شکند .نازک آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم می شکند.دستها می سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می پایم

که به در کس آید

در و دیئار به هم ریخته شان

بر سرم می شکند.می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

مانده پای آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در ، می گوید با خود :

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند. 

نیما یوشیج

سلام

با سلام دوستان عزیز 

به این وبلاگ خوش اومدین  

من قصد دارم در این وبلاگ فقط شعر بگذارم 

اما خیلی ها در مورد اسم من سوال کردند 

سارای 

سارای به زبان آذری یعنی ماه طلایی 

این اسم مستعار منه خیلی دوسش دارم  

امیدوارم از مطالب این وبلاگ خوشتون بیاد  

نظر یادتون نره لطفاً

ایمان بیاورید به اغاز فصل سرد

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دست های سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را می دانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد می آمد

در کوچه باد می آمد

و من به جفت گیری گلها می اندیشم

به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون

 

نگاه کن که غم درون دیده ام

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود 

فروغ فرخزاد