کبوتر های خونین بال...

تقدیم به بچه های فلسطین

صدای نازک لاله

کبوترهای خونین بال

گلوی کودک و ناله

فغان و زجه پیرزال

به گوش خلق می آید

چه افسوس پنبه در گوش

چراغ سبز وجدان ها

در این جاده چه خاموش است

صدای غرش آهن

صدای بارش باروت

خراب گر و صد مأمن

سیاه جامه و تابوت

تماشا خانه است دنیا

همه انگار سرگرمند

ز تبلیغ شیاطین ها

همه مومند همه نرمند

شقایقها لگد مالند

اقاقی ها چه می نالند

کف جاده به جای رنگ

زخون سرخ می مالند

سیه کاری دنیا را

همه دیدند و می بینیم

صلاح این نیست عیاران

اگر دیدیم بنشینیم

پرواز دل...


دل کبوتر شد سفر آغاز کرد
لحظه ها را دل غزل پرداز کرد
وسعت پرواز دل اندک نبود
اين کبوتر تا حرم پرواز کرد
تا که آمد روي گلدسته نشست
سفره دل را برايش باز کرد
چون که او را همدم رازش بديد
گريه کرد و غمزه و ناز کرد
چون که قلبا عاشق او گشته بود
عشق خود را با رضا ابراز کرد

روی صحبت...

خرمنی سوخته و آتش در آن پنهان است

روی صحبت با تو ای نازنین سبحان است

بس که روزم شد سیه شب ندارم نوری

چون که این دنیا برایم چنان زندان است

دفتری در سینه دارم که رمزش دانی

رمز بگشا پروردگارا بر خودت آسان است

نا امید گشتم زدنیا با تمام خلقش

بر تو دارم امید و این بر من فقط برهان است

یکشنبه 12 آبان 86

ویژه شهدای جزیره مجنون

یک جزیره چون شفق غرق در خون گشته بود

یک به یک نی های مست همچون مجنون گشته بود

رود خونین گشته بود همچنان لب های یار

لیلی از غوغای دهر زار و مفتون گشته بود

جبرئیل از سوی حق دیده گریان می رسید

صد ملک در آسمان خوار و محزون گشته بود

سر برید از نی اگر نیز برّان عدو

ریشه نیزار ایستاده دلخون گشته بود

نی اگر افتاد در فغان، خندان بود و بس

دفتر ایستادگی پر ز مضمون گشته بود

دستم بگیر یارب...


اشک چشامو بنگر، سوز صدامو بشنو

قلب شکسته می‌خوای، اینم دل شکسته

از غصه‌هام نمی‌گم، آخه خودت می‌دونی

درد دلای من رو از تو چشام می‌خونی

سفرت همیشه پهنه، خوبا همه کنارت

ما بد بدای دنیا، کی می‌رسیم به کارت

یارب دلم شکسته، جز تو کسی ندارم

گر تو نباشی با من، من نفسی ندارم

عمری خزونه اسمم،حالا بهار من باش

دستم بگیر یارب، دل‌دار و یار من باش



روح خسته ام پریشانست چرا نمی آیی

عمر من هم رو به پایان است چرا نمی آیی

جمعه ها مدام به عشق تو نرفته می آیند

چشم من هر جمعه گریان است چرا نمی آیی


خزان

عشق درد بی درمان...



عاشقی درد غریبی است که بی درمانست

شعله ای داغ و عجیبی است که به دل پنهان است

خلق گوید که همین عشق فقط بیماریست

قلب گوید هر که بیمار شود انسانست

خزان

لیلای من..

بیا با من کمی بنشین که درد دل فراوان است

نمی‌بینی که دنیامان برای غم چراغان است

نمی‌بینی که تنهایم در این منزل غریبانه

دری بگشا که این منزل برای من چو زندان است

خرابم من چو ویرانی که آبادی ندیده است

دراین دنیای وانفسا دلم یکسر پریشان است

نمی‌خواهم بمانم دمی بی‌عشق لیلایی

ولی افسوس لیلا هم زعشق من گریزان است

اگر شعرم روان چون جوی آبی شاد می‌رقصد

دلی دارم که صادق پیشه و غمگین و لرزان است

جوانی را به تنهایی به سر بردم خزان بودم

دگر از سی گذشتم من از این پس دل زمستان است

هر قطعه گوید وطنم..

چکاوکای بی‌نشون شقایقای پرپرت

کبوترای زخمی و نخلای ناز و بی‌سرت

تو قلب ما نوشته شد، با جان ما سرشته شد

هر قطره خون هر شهید با تاریخت آغشته شد

آسمون آبی تو قدمگه فرشته هاست

هرجا شقایقی شکفت مزرع سبز عاشقاست

ایران من خدای تو، تو رو با عشق سرشته است

دفتر تو با جوهر و خون هر شهید نوشته است

ایران من فدای تو این هستی و جان و تنم

صد قطعه شد گر بدنم، هر قطعه گوید وطنم

روزگاری دلبری کردی و رفتی

یک نگاهی سرسری کردی و رفتی

در نگاه خسته ام چه دیدی آیا؟

فکر یار دیگری کردی و رفتی

خرمنی امید در جانم نشاندی

رعد و برقی آذری کردی و رفتی

از رقیبم وعده ای آیا شنیدی؟

یا حساب بهتری کردی و رفتی

فکر من امروز و فردای خودت بود

وااسف خیره سری کردی و رفتی

با دو صد افسوس ماندم مات و حیران

پس چرا افسونگری کردی و رفتی؟