زهر و عسل

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ

می گوید حرفی نزد و ...

استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به
دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه  گرفت و
بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.خیاط
ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم،دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!

پسرک جوان

 

 

در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.


به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله ای که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند."


زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید!


زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"


مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.


 امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"


فردا به خواسته یکی از برادرانم  

داداش رامین ۱۲  

میخوام یه روز شاد رو شروع کنم  

و اصلاْ از غم حرف نزنم  

اگه حرفی از غم زدم بهم بگین

کاش

کاش میتونستم بر گردم به گذشته  

و مسیر زندگیم رو تغییر بدم  

کاش و کاش و ای کاش  

ولی با کاش نمیشه زندگی کرد  

کاش الان مشهد بودم و  

دوباره مثل امروز مسیر زیادی مثل سالهای  

گذشته رو پیاده میرفتم سمت حرم 

آقا علی بن موسی الرضا  

کاش چهار شنبه مثل  

چهارشنبه آخر صفر هر سال  

خونه مادر بزرگم کنار نظری پزی بودم  

کاش الان اینجا نبودم  

کاش تنها نبودم  

ای کاش حداقل دختر خاله ام کنارم بود و می تونستم  

بشینم و با هاش کلی حرف بزنم  

از همه چیز بگم  

کسی که تمام اسرار زندگی من دست اونه  

ای کاش الان توی حرم بودم  

به جای اینکه اینجا بشینم و گریه کنم  

اونجا که همه ازدادند و کسی به گریه کردنشون ایراد نمی گیره  

منم میتونستم راحت گریه کنم  

و خیلی از این کاشهای دیگه ....

حس

امروز حس عجیبی داشتم  

خیلی عجیب تا به حال  

همچین حسی رو تجربه نکرده بودم  

نمیدونم چه اتفاقی افتاد 

یا قراره بیفته  

به نظرم حس قشنگی بود  

خیلی دوست دارم بدونم این حس  

چیه و قراره بهم چی بگه  

 

  

نازنین نادیا

این شعررو نازنین نادیای عزیز برام فرستاده  

دوست دارم گلم   

 

 

دلم جواب بلی می دهد صدای ترا

صدا بزن که بجان می خرم بلای ترا

به زلف گوکه ازل تا ابد کشاکش تست

نه ابتدای تو دیدم نه انتهای ترا 

 



تو از دریچه دل می روی و می آیی

ولی نمی شنود کس صدای پای ترا

خوشا طلاق تن و دلکشا تلاقی روح

که داده با دل من وعده لقای ترا 

 



هوای سیر گل و ساز بلبلم دادی

که بنگرم به گل و سرکنم شنای ترا

شبانیم هوس است و طواف کعبه طور

مگر بگوش دلی بشنوم صدای ترا 

 

پرستوی گلم

سلام ابجی گلم  

دلم برات یه ذره شده   

پرستو جان عزیزم دوست دارم خیلی خیلی زیاد   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امشب دلم میخواست حرف بزنم  

اومدم اینجا که بنویسم  

اما یارای نوشتن اون کلمات رو نداشتم  

 

 

مادرم میگفت تا بزرگی راهیست تا رسی  

بر سر بازار نیاز ...  

کاش اینجا بود تا خودش می دید  

که چقدر زود نیازمند و تنها شدم  

 

 

در جوانی غصه خوردم هیچکس یادم نکرد  

در قفس ماندم ولی صیاد آزادم نکرد  

آتش عشقت چنان از زندگی سیرم نمود  

که هزار بار آرزوی مرگ کردم  

مرگ هم یادم نکرد  

 

 این بود که این دوتا پیامکی که از طرف 

 دوستانم برام اومده یادم  

افتاد و نوشتم  

سلام بچه ها  

امروز جواب نامه ای که به مدیر سایت میهن داده بودم اومد  

نوشته بودن احتمالاً مشکل از سرور اوناست  

سعی میکنند تا 2 یا 3 روز دیگه درستش کنند

 

 

 

 

 

 

نازنین نادیای عزیزم

این شعر رو نازنین نادیای عزیزم تو قسمت پیامها برام گذاشته  

 

پرنده را که ازاد کنی

روزی برمــــــــــی گردد

و مــــــــــــــن خاکـــــــی

از ایــــــــــن اتفــــــاق زمینی

زیـــــــــــــاد دور نیســــــــتــــم

روزی مـــــــــــــــی ایـــــــــــــــــم

و تـــــــــــــــو را بــــــــــا خـــــــــــــود

بـــــــــــــــه اوج رویاهـــــایم می بــــرم

مـــــی بــــــــــرم تــــــــــــا ببــــــیــــــــنی

مــــــــــخمـــــــــل رویــــــاهــــای پســــــــرک

چــــــــــــــــــــه رنــــــــــــــــــگـــــــــــــــــی دارد!!!!!!!

مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن می ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم  مـــــــــــــــنــــــــــــــــــــتـظـــــــــــــــــــــــرم  

بـــــــــــــــــــــــ  اش

 

نازنین عزیزم دوست دارم