سلام بچه ها  

من دوباره برای ورود به میهن مشکل دارم  

مشکلم حل بشه میام و می بینمتون  

نشد ۱۵ اسفند بلیط دارم برای یه سفر ۱۵ روزه  

بعدشم یه سفر ۱۴ روزه به یه شهر دیگه  

دیدار ما میفته برای بعد این سفرها  

ولی دوست دارم بیام و ببینمتون  

من فکر میکنم این دفعه زیاد طول نکشه  

میام و  

می بینمتون 

دوستون دارم

 

 

 

 

 

 

دوست دارم به 100زبان زنده دنیا

 

 

English - I love you
Afrikaans - Ek het jou lief
Albanian - Te dua
Arabic - Ana behibak (to male)
Arabic - Ana behibek (to female)
 

ادامه مطلب ...

سلام نازنین نادیای عزیز  

وب سایت ساحل متعلق به ساحل میهن نیست  

فقط خواستم بدونی گلم   

آب پاکی

 

 

در قطار مرد جوانی از همسفرسالمندش پرسید :ساعت چند است ؟
-از نگهبان بپرس
- می بخشید من قصد ناراحت کردن شمارا نداشتم و...
-ببین جوان ...اگر مودبانه جواب بدهم،سرصحبت را باز میکنی ،از من می پرس به کدام شهر می روم وخانه ام کجاست وچکاره ام ...وقتی بگویم چکاره ام...خواهی گفت که هرگز محل زندگی مرا ندیده ای ومن از روی ادب تو رابه خانه ام  دعوت می کنم در خانه ام دخترم را می بینی  وعاشق او می شوی وازاو خواستگاری میکنی..بگذار از همین حالا آب پاکی روی دستت بریزم وبگویم :من نمی گذارم دخترم با مردی ازدواج کند که از مال دنیا یک ساعت هم ندارد!

 

سلام بچه ها  

من معذرت میخوام که شما رو نگران کردم  

به این دلایل نتونستم شما رو با خبر کنم و نبودم  

1 )  نتم قطع بود  

2 ) وصلم که شد نتونستم توی وبلاگم واردبشم  

3 ) 3 روزی رفته بودم خارج شهر  

بازم معذرت میخوام

 

 

 

 

 

 

عشق

 

 

عشق گل سرخ است ، دلش در سپیده دمان گشوده می شود ،

 دو شیزگان، با نگاه خود ، زیبایی اش را می نوشد و آن را به

 سینه می زنند .

 عشق ، آشیانه ی گرم خوشبختی است ،

سرچشمه ی شادمانی و مهد آرامش و صفاست .

 عشق ، لبخندی است ملیح بر لبان زیبایی .

 وقتی کسی عاشق می شود ، همه ی رنج هایش را از

 یاد می برد . زندگی عاشق ، بستر رویاهای رنگین است .

 ای عشق ! تو چیستی که در دلم زبانه می کشی ،

 نیرویم را می بلعی و مرا اسیر خود می سازی ؟

 عشق ، رازی ست که در پس حجاب قرن ها

مخفی ست و گاهی سیمای خود را در تجربه های

 ما نشان می دهد .

جبران خلیل جبران

زمستان

 

 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است .

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است.

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاینست ، پس دیگر چه داری چشم  

زچشم دوستان دور یا نزدیک. 

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین !

هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای

منم ، من ، میهمان هر شبت ،لولی وش مغموم

منم ، من ، سنگ تیپا خورده رنجور

منم ، دشنام پست آ فرینش ، نغمه ناجور  

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای ، دلتنگم.

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.

تگرگی نیست ، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است. 

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد ، سحرشد ، بامداد آمد؟

فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.

حریفا ! گوش سرما برده است ، این یادگار سیلی سرد زمستان است.

و قندیل سپهر تلگ میدان ، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است.

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است.  

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،

نفس ها ابر ، دلها خسته و غمگین ،

درختان اسکلتهای بلور آجین ،

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،

غبارآلوده مهر و ماه ،

زمستان است...  

 

مهدی اخوان ثالث

خانه ام ابری است

  

خانه ام ابری است

یکسره روی زمین ابری است با آن

از فراز گردنه خرد و خراب و مست

باد می پیچد.

یکسره دنیا خراب از اوت

و حواس من

آی نی زن ، که تو را آوای نی برده است دور از ره،کجایی؟

خانه ام ابری است اما

ابر بارانش گرفته است

در خیال روز های روشنم کز دست رفتندم

من به روی آفتاب

می برم در ساحت دریا نظاره.

و همه دنیا خراب و خرد از باد است

و به ره ، نی زن که دایم می نوازد نی، در این دنیا ی ابر اندود

راه خود را دارد اندر پیش.

                  شعر از نیما یوشیج

این چیست ؟

روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم .
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند  که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد،  پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت :  پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا


داستان مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".

تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....

آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!