خانه ام ابری است

  

خانه ام ابری است

یکسره روی زمین ابری است با آن

از فراز گردنه خرد و خراب و مست

باد می پیچد.

یکسره دنیا خراب از اوت

و حواس من

آی نی زن ، که تو را آوای نی برده است دور از ره،کجایی؟

خانه ام ابری است اما

ابر بارانش گرفته است

در خیال روز های روشنم کز دست رفتندم

من به روی آفتاب

می برم در ساحت دریا نظاره.

و همه دنیا خراب و خرد از باد است

و به ره ، نی زن که دایم می نوازد نی، در این دنیا ی ابر اندود

راه خود را دارد اندر پیش.

                  شعر از نیما یوشیج

این چیست ؟

روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم .
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند  که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد،  پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت :  پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا


داستان مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".

تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....

آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!

زهر و عسل

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ

می گوید حرفی نزد و ...

استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به
دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه  گرفت و
بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.خیاط
ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم،دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!

پسرک جوان

 

 

در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.


به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله ای که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند."


زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید!


زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"


مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.


 امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"


فردا به خواسته یکی از برادرانم  

داداش رامین ۱۲  

میخوام یه روز شاد رو شروع کنم  

و اصلاْ از غم حرف نزنم  

اگه حرفی از غم زدم بهم بگین

کاش

کاش میتونستم بر گردم به گذشته  

و مسیر زندگیم رو تغییر بدم  

کاش و کاش و ای کاش  

ولی با کاش نمیشه زندگی کرد  

کاش الان مشهد بودم و  

دوباره مثل امروز مسیر زیادی مثل سالهای  

گذشته رو پیاده میرفتم سمت حرم 

آقا علی بن موسی الرضا  

کاش چهار شنبه مثل  

چهارشنبه آخر صفر هر سال  

خونه مادر بزرگم کنار نظری پزی بودم  

کاش الان اینجا نبودم  

کاش تنها نبودم  

ای کاش حداقل دختر خاله ام کنارم بود و می تونستم  

بشینم و با هاش کلی حرف بزنم  

از همه چیز بگم  

کسی که تمام اسرار زندگی من دست اونه  

ای کاش الان توی حرم بودم  

به جای اینکه اینجا بشینم و گریه کنم  

اونجا که همه ازدادند و کسی به گریه کردنشون ایراد نمی گیره  

منم میتونستم راحت گریه کنم  

و خیلی از این کاشهای دیگه ....

حس

امروز حس عجیبی داشتم  

خیلی عجیب تا به حال  

همچین حسی رو تجربه نکرده بودم  

نمیدونم چه اتفاقی افتاد 

یا قراره بیفته  

به نظرم حس قشنگی بود  

خیلی دوست دارم بدونم این حس  

چیه و قراره بهم چی بگه  

 

  

نازنین نادیا

این شعررو نازنین نادیای عزیز برام فرستاده  

دوست دارم گلم   

 

 

دلم جواب بلی می دهد صدای ترا

صدا بزن که بجان می خرم بلای ترا

به زلف گوکه ازل تا ابد کشاکش تست

نه ابتدای تو دیدم نه انتهای ترا 

 



تو از دریچه دل می روی و می آیی

ولی نمی شنود کس صدای پای ترا

خوشا طلاق تن و دلکشا تلاقی روح

که داده با دل من وعده لقای ترا 

 



هوای سیر گل و ساز بلبلم دادی

که بنگرم به گل و سرکنم شنای ترا

شبانیم هوس است و طواف کعبه طور

مگر بگوش دلی بشنوم صدای ترا 

 

پرستوی گلم

سلام ابجی گلم  

دلم برات یه ذره شده   

پرستو جان عزیزم دوست دارم خیلی خیلی زیاد   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امشب دلم میخواست حرف بزنم  

اومدم اینجا که بنویسم  

اما یارای نوشتن اون کلمات رو نداشتم  

 

 

مادرم میگفت تا بزرگی راهیست تا رسی  

بر سر بازار نیاز ...  

کاش اینجا بود تا خودش می دید  

که چقدر زود نیازمند و تنها شدم  

 

 

در جوانی غصه خوردم هیچکس یادم نکرد  

در قفس ماندم ولی صیاد آزادم نکرد  

آتش عشقت چنان از زندگی سیرم نمود  

که هزار بار آرزوی مرگ کردم  

مرگ هم یادم نکرد  

 

 این بود که این دوتا پیامکی که از طرف 

 دوستانم برام اومده یادم  

افتاد و نوشتم