موسی و نیل

نقل است وقتی نیل شکافته شد و حضرت موسی و قومش از آن گذر کردند حضرت موسی کف نیل کرمی دید، به خدا عرض کرد هدف از خلقت این کرم چه بوده است؟ خداوند در پاسخ فرمود: که تاکنون این کرم همین سوال را در مورد شما، هفتاد بار پرسیده است.

شوق خداوند

خداوند خطاب به داوودعلیه السلام فرمود:

ای داوود، اگر روی گردانان از من،چگونگی انتظارم برای آنان و مداراهایی که با آنان کرده ام و همچنین اشتیاق مرا برای ترک گناهانشان می دانستند، بدون شک از شوق آمدن به سوی من می مردند و "ﺑﻨﺪ ﺑﻨﺪ "وجودشان از ﻣﺤﺒﺖ من از هم می گسست

غنیمت

بخوانید جالب است !!! 

 

ادامه مطلب ...

لحظه تاریخی تولد یک دلفین کوچولو

دلفین ها همیشه درشب و جاهای تاریک و بدون پنجره زایمان می کنند اما از شانس ما این دلفین در روز و روبروی یکی از پنجره های آکواریوم زایمان کرده تا عکاس خوش شانس ما این لحظات تاریخی رو ثبت کند . 
 

ادامه مطلب ...

زندگی هیچ نبود

 

زندگی هیچ نبود،

و به آسانی یک گریه گذشت.

کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و به دنبال عروسک می​گشت.

تا که در رویاها

همه​ی دار و ندارش،

قلک بی​اعتبارش و دل خسته و زارش

همه را بی​منت، به عروسک بخشد

غافل از آینده.

زندگی فلسفه​ای بیش نبود

که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود

و محبت، افسوس.

من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود

و تو را می​دیدم، بی​خبر از من و غمهای دلم

و تو آن عصیانگر،

که نماد همه خوبان شده بود!

و سخن از غم یاران می​گفت

واپسین لحظه​ی دیدار عجیب

خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی

و سخن از رفتن،

سخن از بی مهری!

تو که خود می​گفتی

خسته از هرچه نصیحت شده​ای.

حیف از بازی ایام،

دریغ از تکرار

ظریف و بخیل

 

ظریفی به در خانه​ی بخیلی آمد و چشم بر درز در نهاد، دید که خواجه طبقی انجیر در پیش دارد و به رغبت تمام می​خورد. ظریف، حلقه بر در زد. خواجه طبق انجیر را در زیر دستار پنهان کرد و ظریف آن را دید. پس برخاست و در بگشاد ظریف به خانه​ی او درآمد و بنشست.

خواجه گفت: که هستی و چه هنری داری؟ گفت: مردی حافظ و قاری​ام و قرآن را به ده قرائت می​خوانم و فی​الجمله آوازی و لهجه​ای نیز دارم. خواجه گفت: برای من از قرآن آیتی چند برخوان. ظریف بنیاد کرد که: والزّیتون و طور سنین و هذا البلد الأمین.

خواجه گفت: «والتّین» کجا رفت؟ گفت: «در زیر دستار!»

لطایف الطّوائف (فخرالدین علی صفی)

کاریکلماتور

لطیف​ترین کلمه لبخند است، آن را حفظ کن.

ـ اکثراً در قید حیات هستیم و در بند زندگی.

ـ لباس آرزو برای تن خیلیها گشاد است.

ـ شاید شک زیر بنای حقیقت باشد.

ـ خط فقر از بی​پولی پایین​تر آمد.

نامه ای در بشکه سیمان از هایاما یوشیکی



تکه کاغذ و پارچه را از زمین برداشت و خواند:
«من دختری کارگر هستم که در کارخانه سیمان نومورا کار می​کنم و کارم دوختن کیسه​های سیمان است. نامزدم نیز در همین کارخانه کار می​کرد. کارش ریختن سنگ به درون دستگاه سنگ خردکن بود. صبح روز هفتم اکتبر می​خواست سنگ بزرگی را به داخل دستگاه بیاندازد، پایش روی گل لیز خورد و افتاد توی دستگاه سنگ خردکن و آن سنگ بزرگ هم افتاد رویش. سایر کارگرها تلاش کردند بیرونش بکشند ولی هیچ فایده​ای نداشت. زیر آن سنگ مدفون شده بود درست مثل اینکه در آب غرق شده باشد. سپس جلوی چشم کارگرها، سنگ و بدن نامزدم توی آن دستگاه به اتفاق هم خرد و تکه تکه شدند و از � �ریچه خروجی پرت شدند بیرون، درست مثل اینکه سنگ قرمز بزرگی توی دستگاه خرد شده باشد. سپس تسمه نقاله آنها را به طرف دستگاه پودرکن برد و توی آن ریخت. در آنجا سیلندر آهنی عظیمی درهمشان کوبید. صدای سیلندر به نظرم به فریادهای انسانی می​مانست و این فریادها آنقدر ادامه یافتند تا آن تکه​ها تبدیل به پودر شدند.
استخوانهایش، گوشتش، مغزش همه تبدیل به پودر شدند. بله، نامزدم به شکل توده​ای سیمان به ابدیت پیوست. تمامی آنچه که از او باقی ماند تکه پارچه​ای از لباس کارش بود. امروز مشغول دوختن کیسه​ای بودم که نامزدم را تویش خواهند ریخت. من این نامه را یک روز پس از آنکه نامزدم به سیمان تبدیل شد می​نویسم و هنگامی که نوشتن آن را تمام کنم می​اندازمش توی کیسه​ای که در داخل این بشکه است.
آیا شما هم کارگر هستید؟ اگر هستید به من رحم کنید و پاسخی برایم بفرستید. سیمان این بشکه برای ساختن کجا به کار رفته است؟ خیلی دلم می​خواهد این را بدانم. آیا همه بشکه یک جا استفاده شده یا برای چند جای مختلف؟ آیا شما کارگر ساختمانی هستید یا گچ کارید؟ نمی​توانم تحمل کنم که او را برای ساختن کف سالن نمایش یا عمارتهای بزرگ به کار ببرند، ولی آخر از دست من چه کاری برمی​آید؟ التماس می​کنم این بشکه سیمان را برای ساختن چنین محلهایی به کار نبرید... ولی اهمیتی ندارد، هرجا که دلتان می​خواهد از آن استفاده کنید، هرجا که دفن شود کارش را خوب انجام خواهد داد، او کارگر قوی و خیلی خوبی است و هر جا که باشد کارش را خوب انجام می دهد. اخلاق و رفتار خیلی آرامی داشت ولی درعین حال آدم شجاع و نیرومندی بود. سنی نداشت فقط بیست و پنج سالش بود. هرگز فرصت نیافت تا بدانم چقدر مرا دوست دارد. و حالا دارم برایش کفن یا در حقیقت کیسه می​دوزم. به جای کرماتوریوم* کارش در کوره دوار به آخر رسید. ولی من چطور باید قبرش را پیدا کنم و وداعش بگویم؟ می​بینید که حتی نمی​دانم کجا می​برند دفنش کنند، شرق یا غرب دور یا نزدیک، هیچ راهی هم نیست که این را بدانم، برای همین است که از شما می​خواهم پاسخی برایم بفرستید. اگر کارگر � �ستید جوابم را خواهید داد، مگر نه؟ در عوض من هم تکه پارچه باقیمانده از لباس کار او را به شما می​دهم، بله، پارچه​ای که این نامه در آن پیچیده شده همان پارچه است. غبار آن سنگ و عرق تن او... همه به درون این پارچه رفته​ اند. این تکه پارچه تمامی چیزی است که از لباس کارش، باقی مانده. خواهش می​کنم به تقاضایم پاسخ دهید! آیا این کار را خواهید کرد؟ می​دانم کار خیلی مشکلی است، ولی خواهش می​کنم بگذارید از روز و جای دقیق و نوع محلی که این سیمان را در آن به کار می​برند مطلع شوم و همین طور از اسم شما. از شما می​خواهم که مواظب خودتان باشید. خدا نگهدار.» < br />
سر و صدا و جیغ و فریاد بچه​ها یک بار دیگر در اطراف ماتسودو موج برداشت. ماتسودو نوشیدنی​اش را که در فنجان چای ریخته بود توی گلویش سرازیر کرد و به اسم و آدرس که در انتهای نامه نوشته شده بود نگاهی انداخت.
ـ من می​خوام نوشیدنی​ام را بخورم احمق! (فریاد می​زد) از این به بعد هر چی که دم دستم بیاد داغون می​کنم!
زنش گفت:
ـ خوب که این طور! پس آنقدر پول داری که بتوانی غذا بخوری، بله؟ پس تکلیف بچه هایت چه می شود؟
مرد به زنش خیره شد و بچه هفتمش را به یاد آورد.

:::پایان:::

نوشته: هایاما یوشیکی


سفرنامه ی باران...

سفرنامه ی باران...
آخرین برگ سفرنامه ی باران،
این است:


که زمین چرکین است
محمد رضا شفیعی کدکنی

کاریکلماتور

- ستارگان سکه هایی هستند که فرشتگان در قلک آسمان پس انداز کرده اند.
- دلم برای ماهی ها می سوزد که در ایام کودکی نمیتوانند خاک بازی کنند.
- پرگاری که اختلال حواس پیدا می کند بیضی ترسیم می کند.
- با اینکه گل های قالی خارندارند ، مردم با کفش روی آن پا می گذارند.
- آب به اندازه ای گل آلود بود که ماهی ، زندگی را تیره و تار میدید.

نامه ای در بشکه سیمان از هایاما یوشیکی

ماتسودو یوشیزو سرگرم خالی کردن بشکه​های سیمان بود. تلاش می​کرد بدنش را تا آنجا که می​تواند دور از سیمان نگه دارد ولی موها و لبهای بالایی​اش با قشر ضخیم خاکستری رنگی پوشیده شده بود. ناامیدانه بر آن بود تا دماغش را بگیرد و سیمان سفت شده را که موهای منخرینش را همچون بتون آرمه سخت و سفت کرده بود بیرون بریزد، ولی دستگاه بتن ساز دقیقه​ای ده محموله بتن بیرون می​داد و او مجبور بود به سرعت آن را تغذیه کند تا در کار دستگاه وقفه​ای پیش نیاید.
روزی یازده ساعت کار می​کرد ولی در طول این مدت حتی یک بار هم فرصت نمی​یافت تا درست و حسابی دماغش را بگیرد. در فرصت کوتاه صرف ناهار هم که به شدت گرسنه​اش بود و می​بایست سریعاً غذایش را ببلعد. امیدوار بود در فرصت کوتاه استراحت بعدازظهر بتواند بینی​اش را پاک کند، ولی وقتش که رسید متوجه شد که لوله خروجی دستگاه بتن ساز مسدود شده و مجبور شد وقتش را صرف باز کردن آن بکند. غروبگاهان دیگر احساس می​کرد دماغش مثل این است که گچ گرفته​اند.
روز دیگر داشت به پایان می​رسید. بازوان ماتسودو از شدت خستگی بالا نمی​آمدند و مجبور بود تمام قوایش را برای حرکت دادن بشکه​ها بسیج کند. موقعی که داشت یکی از بشکه​ها را بلند می​کرد متوجه شد که جعبه چوبی کوچکی روی سیمان درون بشکه قرار دارد. حیرت زده زیر لب لندید: «این دیگر چیست؟» ولی نمی​توانست اجازه دهد کنجکاوی باعث کاهش سرعت کارش شود. به سرعت سیمان را با پارو در چهارچوب پیمانه کنی ریخت و از آنجا به درون دیگ به هم زن خالی کرد و مجدداً به پارو کردن سیمان پرداخت.
با خودش زمزمه کرد:
ـ صبر کن ببینم، این جعبه چطوری توی بشکه سیمان پیدایش شده؟
خم شد و جعبه را برداشت و آن را توی جیب جلویی لباس کارش انداخت:
ـ لعنتی! وزن چندانی ندارد، به نظر نمی​رسد پول چندان زیادی تویش باشد. آخر دیگر چه چیزی جز پول می​تواند داخلش باشد؟
حتی همین مکث کوچک که از برداشتن جعبه ایجاد شده بود او را از سرعت ماشین عقب انداخت و با عصبانیت مجبور شد سیمان را با سرعت بیشتری پارو کند تا در کار دستگاه وقفه ایجاد نشود. همچون ماشین اتوماتیک از بند گسیخته​ای بشکه بعدی را خالی کرد و مجدداً به دستگاه، سیمان رساند.
به زودی سرعت دستگاه کمتر شد و بالاخره توقف کرد. ساعات کار آن روز ماتسودو به پایان رسیده بود. شلنگ لاستیکی متصل به میکسر را برداشت و تلاش کرد دست و رویش را به صورت موقت بشوید، سپس جعبه ناهارش را به گردن آویخت و با قدمهایی خسته رو به سوی خانه محقرش نهاد. فکرش صرفاً معطوف به این بود که مقداری غذا به درون معده اش بریزد و از آن بهتر لیوانی عرق قوی برنج سر بکشد. از عرض نیروگاه برق گذشت. کارهای ساختمانی نیروگاه تقریباً رو به اتمام بود. به زودی صاحب برق می​شدند. در دور دستها و در تاریکی شبانگاهی، کوهستان «کی را» همچون برج عظیم پوشیده از برفی قد برا فراشته بود. ناگهان سرما به درون بدن خیس از عرق مرد خلید و شروع به لرزیدن کرد. از کنار رودخانه «کیسو» گذشت که آبهای سخت و سهمگینش با کفی شیرگون، غرش کنان به پیش می​تاختند. ماتسودو پیش خود می​اندیشید:
ـ لعنت بر همه چیز! این دیگه خیلی زیادی می​کنه، بله، لعنتی دیگه واقعاً زیادی میک​نه! پیرزنه باز هم آبستن است!
به شش بچه​اش می​اندیشید که هم اکنون در اتاق محقرشان درهم می​لولیدند و به بچه جدید که درست مثل زمستانی که داشت می​آمد در راه بود و به زنش که آن طور آشفته و سراسیمه شکم پشت شکم بچه می​زایید. زیر لب لندید:
ـ بگذار ببینم، روزانه یک ین و پنجاه سن مزد می​گیرم. برای خورد و خوراکمان مجبوریم روزی دو پیمانه برنج بخریم از قرار پیمانه​ای پنجاه سن. نود سن باقیمانده هم که خرج لباس و کرایه خانه می​شود. لعنت بر همه چیز! پس من پول یک لیوان عرق را از کجا باید بیاورم؟
ناگهان به یاد جعبه کوچکی که در جیب داشت افتاد. بیرونش آورد و آن را به پشت شلوارش مالید تا سیمانهایش پاک شود. بسته را مهر و موم کرده بودند و هیچ چیزی روی آن نوشته نشده بود.
ـ چرا باید یک همچو جعبه​ای را مهر و موم کرده باشند؟ مگر چی تویش هست؟ حتماً یک کسی خواسته قضیه را مرموز جلوه دهد. ولی این یک نفر کی بوده؟
جعبه را به سنگی کوبید ولی درپوش جعبه باز نشد. با اوقات تلخی تمام جعبه را زیر پا انداخت و با عصبانیت شروع به کوبیدنش کرد. جعبه در هم شکست و تکه ای کاغذ که در لته کهنه​ای پیچیده شده بود روی زمین ولو شد. تکه کاغذ و پارچه را از زمین برداشت و خواند:....
ادامه دارد...

نوشته: هایاما یوشیکی

حتی به روزگاران

 

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری سپیده در چشم جویباران

آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوهساران

ای جویبار جاری زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بیشماران

گفتی :" به روزگاران مهری نشسته " گفتم :
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

بیگانگی زحد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان ، سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

وین نغمه محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی است آواز باد و باران


محمدرضا شفیعی کدکنی