سفرنامه ی باران...
آخرین برگ سفرنامه ی باران،
این است:
- ستارگان سکه هایی هستند که فرشتگان در قلک آسمان پس انداز کرده اند.
- دلم برای ماهی ها می سوزد که در ایام کودکی نمیتوانند خاک بازی کنند.
- پرگاری که اختلال حواس پیدا می کند بیضی ترسیم می کند.
- با اینکه گل های قالی خارندارند ، مردم با کفش روی آن پا می گذارند.
- آب به اندازه ای گل آلود بود که ماهی ، زندگی را تیره و تار میدید.
ماتسودو یوشیزو سرگرم خالی کردن بشکههای سیمان بود. تلاش میکرد بدنش را تا آنجا که میتواند دور از سیمان نگه دارد ولی موها و لبهای بالاییاش با قشر ضخیم خاکستری رنگی پوشیده شده بود. ناامیدانه بر آن بود تا دماغش را بگیرد و سیمان سفت شده را که موهای منخرینش را همچون بتون آرمه سخت و سفت کرده بود بیرون بریزد، ولی دستگاه بتن ساز دقیقهای ده محموله بتن بیرون میداد و او مجبور بود به سرعت آن را تغذیه کند تا در کار دستگاه وقفهای پیش نیاید.
روزی یازده ساعت کار میکرد ولی در طول این مدت حتی یک بار هم فرصت نمییافت تا درست و حسابی دماغش را بگیرد. در فرصت کوتاه صرف ناهار هم که به شدت گرسنهاش بود و میبایست سریعاً غذایش را ببلعد. امیدوار بود در فرصت کوتاه استراحت بعدازظهر بتواند بینیاش را پاک کند، ولی وقتش که رسید متوجه شد که لوله خروجی دستگاه بتن ساز مسدود شده و مجبور شد وقتش را صرف باز کردن آن بکند. غروبگاهان دیگر احساس میکرد دماغش مثل این است که گچ گرفتهاند.
روز دیگر داشت به پایان میرسید. بازوان ماتسودو از شدت خستگی بالا نمیآمدند و مجبور بود تمام قوایش را برای حرکت دادن بشکهها بسیج کند. موقعی که داشت یکی از بشکهها را بلند میکرد متوجه شد که جعبه چوبی کوچکی روی سیمان درون بشکه قرار دارد. حیرت زده زیر لب لندید: «این دیگر چیست؟» ولی نمیتوانست اجازه دهد کنجکاوی باعث کاهش سرعت کارش شود. به سرعت سیمان را با پارو در چهارچوب پیمانه کنی ریخت و از آنجا به درون دیگ به هم زن خالی کرد و مجدداً به پارو کردن سیمان پرداخت.
با خودش زمزمه کرد:
ـ صبر کن ببینم، این جعبه چطوری توی بشکه سیمان پیدایش شده؟
خم شد و جعبه را برداشت و آن را توی جیب جلویی لباس کارش انداخت:
ـ لعنتی! وزن چندانی ندارد، به نظر نمیرسد پول چندان زیادی تویش باشد. آخر دیگر چه چیزی جز پول میتواند داخلش باشد؟
حتی همین مکث کوچک که از برداشتن جعبه ایجاد شده بود او را از سرعت ماشین عقب انداخت و با عصبانیت مجبور شد سیمان را با سرعت بیشتری پارو کند تا در کار دستگاه وقفه ایجاد نشود. همچون ماشین اتوماتیک از بند گسیختهای بشکه بعدی را خالی کرد و مجدداً به دستگاه، سیمان رساند.
به زودی سرعت دستگاه کمتر شد و بالاخره توقف کرد. ساعات کار آن روز ماتسودو به پایان رسیده بود. شلنگ لاستیکی متصل به میکسر را برداشت و تلاش کرد دست و رویش را به صورت موقت بشوید، سپس جعبه ناهارش را به گردن آویخت و با قدمهایی خسته رو به سوی خانه محقرش نهاد. فکرش صرفاً معطوف به این بود که مقداری غذا به درون معده اش بریزد و از آن بهتر لیوانی عرق قوی برنج سر بکشد. از عرض نیروگاه برق گذشت. کارهای ساختمانی نیروگاه تقریباً رو به اتمام بود. به زودی صاحب برق میشدند. در دور دستها و در تاریکی شبانگاهی، کوهستان «کی را» همچون برج عظیم پوشیده از برفی قد برا فراشته بود. ناگهان سرما به درون بدن خیس از عرق مرد خلید و شروع به لرزیدن کرد. از کنار رودخانه «کیسو» گذشت که آبهای سخت و سهمگینش با کفی شیرگون، غرش کنان به پیش میتاختند. ماتسودو پیش خود میاندیشید:
ـ لعنت بر همه چیز! این دیگه خیلی زیادی میکنه، بله، لعنتی دیگه واقعاً زیادی میکنه! پیرزنه باز هم آبستن است!
به شش بچهاش میاندیشید که هم اکنون در اتاق محقرشان درهم میلولیدند و به بچه جدید که درست مثل زمستانی که داشت میآمد در راه بود و به زنش که آن طور آشفته و سراسیمه شکم پشت شکم بچه میزایید. زیر لب لندید:
ـ بگذار ببینم، روزانه یک ین و پنجاه سن مزد میگیرم. برای خورد و خوراکمان مجبوریم روزی دو پیمانه برنج بخریم از قرار پیمانهای پنجاه سن. نود سن باقیمانده هم که خرج لباس و کرایه خانه میشود. لعنت بر همه چیز! پس من پول یک لیوان عرق را از کجا باید بیاورم؟
ناگهان به یاد جعبه کوچکی که در جیب داشت افتاد. بیرونش آورد و آن را به پشت شلوارش مالید تا سیمانهایش پاک شود. بسته را مهر و موم کرده بودند و هیچ چیزی روی آن نوشته نشده بود.
ـ چرا باید یک همچو جعبهای را مهر و موم کرده باشند؟ مگر چی تویش هست؟ حتماً یک کسی خواسته قضیه را مرموز جلوه دهد. ولی این یک نفر کی بوده؟
جعبه را به سنگی کوبید ولی درپوش جعبه باز نشد. با اوقات تلخی تمام جعبه را زیر پا انداخت و با عصبانیت شروع به کوبیدنش کرد. جعبه در هم شکست و تکه ای کاغذ که در لته کهنهای پیچیده شده بود روی زمین ولو شد. تکه کاغذ و پارچه را از زمین برداشت و خواند:....
ادامه دارد...
نوشته: هایاما یوشیکی
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری سپیده در چشم جویباران
آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوهساران
ای جویبار جاری زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بیشماران
گفتی :" به روزگاران مهری نشسته " گفتم :
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی زحد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان ، سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی است آواز باد و باران
محمدرضا شفیعی کدکنی