تاج از فرق فلک برداشتن ،
جاودان آن تاج بر سرداشتن :
در بهشت آرزو ره یافتن،
هر نفس شهدی به ساغر داشتن،
روز در انواع نعمت ها و ناز،
شب بتی چون ماه در بر داشتن ،
صبح از بام جهان چون آفتاب ،
روی گیتی را منور داشتن ،
شامگه چون ماه رویا آفرین،
ناز بر افلاک اختر داشتن،
چون صبا در مزرع سبز فلک،
بال در بال کبوتر داشتن،
حشمت و جاه سلیمانی یافتن،
شوکت و فر سکندر داشتن ،
تا ابد در اوج قدرت زیستن،
ملک هستی را مسخر داشتن،
برتو ارزانی که ما را خوش تر است :
لذت یک لحظه "مادر" داشتن !
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مانیز که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین
حسین پناهی
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
حسین پناهی
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم
کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی آنقدر مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را . . .
شریعتی
گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند
کوتاه پیش قد بت من کشیده اند
زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند ها
چندین پی رفوش ، به سوزن کشیده اند
امروز سر به دامن دیگر نهاده اند
آنان که از کفم دل و دامن کشیده اند
آتش فکنده اند به خرمن مرا و ، خویش
منزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند
با ساقه ی بلند خود این لاله های سرخ
بهر ملامتم همه گردم کشیده اند
کز عاشقی چه سود ؟ که ما را به جرم عشق
با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند
حال دلم مپرس و به چشمان من نگر
صد شعله سر به جانب روزن کشیده اند
سیمین ! در آسمان خیال تو ، یادها
همچون شهاب ها ، خط روشن کشیده اند
سیمین بهبهانی
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
مىگویند اسکندر که بر عالم حکم مىکرد، شنید که آب حیات هست و هر کس از آن بخورد؛ عمر جاویدان مىکند. عزم کرد که آب حیات را بهدست بیاورد. با سپاه بسیار به سمت ظلمات حرکت کرد. چون راه، سخت و ناهموار بود بیشتر لشکریان او در راه تلف شدند تا به دهانه غار رسید. هر چه کوشش کردند اسبها به غار نرفتند زیرا تاریک بود و مىترسیدند. درصدد چاره برآمدند. هر کار کردند مفید واقع نشد تا این که به سراغ پدر پیر خود رفت که او را در صندوقى گذاشته بود و با خود آورده بود. پیر گفت: «مادیانها را جلو بکشید تا اسبها بهدنبال آنها برو� �د.» همین کار را کردند و نتیجه داد. اسکندر گفت: «بىپیر مرو به ظلمات» گرچه اسکندر زمانی بعد از رسیدن به آخر غار ظلمات، چشمه آب حیات نمایان شد. خود اسکندر مشکى را از آب پر کرد و به دوش خود آویخت و به همان طریق که رفته بود برگشتند. آمدند تا به مرتعى رسیدند و اتراق کردند. اسکندر که مشک آب را نمىبایست زمین بگذارد که مبادا اثر آن از بین برود، آنرا به درختى آویخت. غلام سیاه گردن کلفت حبشى خودش را مأمور کرد که از مشک آب محافظت کند و خودش رفت بخوابد و استراحت کند. غلام بیچاره هم بعد از مدتى خسته شد و خوابش برد.
کلاغى که از آنجا مىگذشت، مشک را دید. آمد و روى مشک نشست و با نوک تیز خودش آنرا سوراخ کرد و آب حیات گران قیمت را به زمین ریخت. غلام بیدار شد و دید مشک پاره شده و آب آن ریخته و فقط چند قطره آب باقى مانده که آن چند قطره را هم او خورد. اسکندر بیدار شد و دید تمام زحمات او به هدر رفته. غلام را به قصد کشت زدند و گوش و بینى او را بریدند اما چون آب حیات خورده بود نمرد و زنده ماند و بهصورت بختک و شوه (کابوس: بختک) درآمد که روى جوانها مىافتد اما چون دماغ او بریده نمىتواند کسى را خفه کند و به کسى آزارى برساند اما جوانها نباید توى اطاقها تنها بخوابند چون که شوه و بختک آنها را مىگیرد. خلاصه کلام این که فقط دو نفر جاندار توانستند آب حیات بخورند که یکى از آن غلام سیاه بود و بختک شد و همیشه هست. دومى هم کلاغ است که آب حیات از گلوى او پائین رفت و عمر پانصدساله پیدا کرد. ولى اسکندر حریص، هیچچیز گیرش نیامد و گرفتار مرگ شد تا خاک گور چشم او را پر کند.
على اشرف درویشیان - رضا خندان (مهابادى)
به حال ستاره هایی اشک می ریزم که برای درخشیدن، حاضر به همبستری با سیاهی اند.
ـ فوتبالیست کارکشته پس از بازنشستگی مزرعه گل تاسیس می کند.
ـ فوتبالیست کارکشته توپ را در ۱۲ قدم کاشت، تا گل برداشت کند.
ـ زمین چمن زیر پای ۲۴ بازیکنی سبز شد که منتظر رسیدن به گل هستند.
ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی
پیوسته شادزی که دلی شاد می کنی
گفتی: برو! ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد می کنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد می کنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می کنی؟
ای درد عشق او! از چه بیداد می کنی؟
نازک تر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه ی پولاد می کنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی رود
ای آن که گاه گاه ز من یاد می کن
سیمین بهبهانی
درباره خودم
سلام
من متولد 1 مرداد 1363 شهر مشهد هستم
فرزند سوم خانواده و 1 خواهر و 4 تا هم برادر دارم
رشته تحصیلی من مخابراته
ازدواج کردم ولی فرزندی ندارم
عاشق سفرم
آشپزیمم بدک نیست
درضمن بهتره بدونید هیچ وقت دوست پسر نداشتم
یه زمانی خودم فکر میکردم عاشقم 6 سال به حساب خودم این عشق رو توی دلم نگه داشتم
دوست نداشتم از راه اشتباه به عشقم برسم و همین فکرم باعث شد که اون طرف رو از دست بدم
اما بعد از چند وقت ازدواج کردو رفت پی زندگیش
منم 1 سال بعد از اون ازدواج کردم
اوایل یه مشکلاتی با همسرم داشتم که همین و همچنین دوری از خانواده عذابم میداد
ولی الان مدتیه مشکلاتم رو برطرف کردم و درکنار همسرم احساس خوشبختی میکنم
میدونم خیلی دوسش دارم و عاشقش هستم
امروز صبح که ازخواب بیدارشدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز درزندگی ات افتاد،از من تشکر کنی!!! اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی. وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی…. فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام!!! اما تو خیلی مشغول بودی.یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی! تمام روز با صبوری منتظر بودم.با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی . تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری... باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی وفوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد. احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روزخوبی داشته باشی... دوست و دوستدارت: خدا
بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از ذره ای نا چیز
صدایم کن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات کردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر ما را، سوی ما باز آ
منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه ی یک لقمه آب و نان فردا را
تو راه بندگی طی کن
پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم." پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم؟""اوه بله، دوست دارم." تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟". پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. |
من هر روز تغییر میکنم
اگر توانسته باشم درقلب یک انسان
پنجرهی جدیدی را به سوی او باز کرده باشم
زندگانی من پوچ نبوده است.
زندگانی تنها چیزی است که اهمیت دارد
نه شادمانی و نه رنج و نه غم یا شادی.
تنفر همان قدر خوب است که عشق
و دشمن همان قدر خوب است که دوست.
برای خودت زندگی کن
زندگانی را آن سان که خود میخواهی زندگی کن.
و از این رهگذر است که تو
باوفاترین دوست انسان خواهی بود.
من هر روز تغییر می کنم
و در هشتاد سالگی هم همچنان تجربه میآموزم
و تغییر می کنم.
کارهایی را که به انجام رساندهام
دیگر به من ربطی ندارد
دیگر گذشته است.
من برای زندگی هنوز نقدینههای بسیاری در اختیار دارم.
جبران خلیل جبران