مىگویند اسکندر که بر عالم حکم مىکرد، شنید که آب حیات هست و هر کس از آن بخورد؛ عمر جاویدان مىکند. عزم کرد که آب حیات را بهدست بیاورد. با سپاه بسیار به سمت ظلمات حرکت کرد. چون راه، سخت و ناهموار بود بیشتر لشکریان او در راه تلف شدند تا به دهانه غار رسید. هر چه کوشش کردند اسبها به غار نرفتند زیرا تاریک بود و مىترسیدند. درصدد چاره برآمدند. هر کار کردند مفید واقع نشد تا این که به سراغ پدر پیر خود رفت که او را در صندوقى گذاشته بود و با خود آورده بود. پیر گفت: «مادیانها را جلو بکشید تا اسبها بهدنبال آنها برو� �د.» همین کار را کردند و نتیجه داد. اسکندر گفت: «بىپیر مرو به ظلمات» گرچه اسکندر زمانی بعد از رسیدن به آخر غار ظلمات، چشمه آب حیات نمایان شد. خود اسکندر مشکى را از آب پر کرد و به دوش خود آویخت و به همان طریق که رفته بود برگشتند. آمدند تا به مرتعى رسیدند و اتراق کردند. اسکندر که مشک آب را نمىبایست زمین بگذارد که مبادا اثر آن از بین برود، آنرا به درختى آویخت. غلام سیاه گردن کلفت حبشى خودش را مأمور کرد که از مشک آب محافظت کند و خودش رفت بخوابد و استراحت کند. غلام بیچاره هم بعد از مدتى خسته شد و خوابش برد.
کلاغى که از آنجا مىگذشت، مشک را دید. آمد و روى مشک نشست و با نوک تیز خودش آنرا سوراخ کرد و آب حیات گران قیمت را به زمین ریخت. غلام بیدار شد و دید مشک پاره شده و آب آن ریخته و فقط چند قطره آب باقى مانده که آن چند قطره را هم او خورد. اسکندر بیدار شد و دید تمام زحمات او به هدر رفته. غلام را به قصد کشت زدند و گوش و بینى او را بریدند اما چون آب حیات خورده بود نمرد و زنده ماند و بهصورت بختک و شوه (کابوس: بختک) درآمد که روى جوانها مىافتد اما چون دماغ او بریده نمىتواند کسى را خفه کند و به کسى آزارى برساند اما جوانها نباید توى اطاقها تنها بخوابند چون که شوه و بختک آنها را مىگیرد. خلاصه کلام این که فقط دو نفر جاندار توانستند آب حیات بخورند که یکى از آن غلام سیاه بود و بختک شد و همیشه هست. دومى هم کلاغ است که آب حیات از گلوى او پائین رفت و عمر پانصدساله پیدا کرد. ولى اسکندر حریص، هیچچیز گیرش نیامد و گرفتار مرگ شد تا خاک گور چشم او را پر کند.
على اشرف درویشیان - رضا خندان (مهابادى)