شَل پسر غلام یکى از شیوخ عرب بود. به این غلام یا نوکران شیوخ به عربى لفاده مىگفتند. اینان غلامانى بودند که معمولاً پس از هر میهمانى شیخ به جان غذاهاى پسمانده سفره مىافتادند.
روزى شَل بیمار شد. همه نوع داروى محلى به او دادند اما خوب نشد. پس از مدتى که حالش به وخامت گرایید، او را به شهر عماره بردند اما تأثیرى نبخشید. سپس او را به اهواز بردند. باز هم اثرى نداشت. سرانجام پیرمرد عارفى به پدر و مادرش گفت که بیمارى شل جسمى نیست بلکه بیمارى روحى است، بیمارى عشق است. موضوع را از شل جویا شدند، چیزى نگفت. به او فشار آوردند باز هم چیزى نگفت چون مىترسید رازش فاش شود. وقتى دیدند حالش روزبهروز وخیمتر مىشود با اصرار فراوان او را به حرف درآوردند. شل اعتراف کرد که عاشق است. پدرش پرسید: خب حالا نام معشوقهات را بگو شاید ب� �وانیم او را خواستگارى کنیم. شل گفت: ممکن نیست، اگر اسم او را بگویم ممکن است نابود شوم. به هر ترفندى بود نام معشوقهاش را از زیر زبانش کشیدند. تقیه دختر شیخ طایفه. همگان مبهوت شدند. باورکردنى نبود. همه مىدانستند که اگر این مسئله به گوش شیخ برسد حداقل کارى که مىکند کپرهایشان را آتش مىزند. در حالىکه خانواده شل جایى جز این کپرها براى سکونت نداشت. راز عشق شل و تقیه مثل باد در تمامى آبادى پیچید. شیخ نیز از موضوع آگاه شد لذا به غلامانش دستور داد تا شل و پدرش را آنقدر زدند که دندههایشان شکست. کپرهایشان را آتش زدند و آنها را از آباد ى بیرون کردند. شل و خانوادهاش در روستائى دور از آنها مسکن گزیدند.
شیخ از اینکه دخترش عاشق غلامى از غلامانش شده بود رنج مىبرد. از این رو برادرش را که شیخ آبادى دیگرى بود احضار کرد و از او خواست تا تقیه را براى پسرش خواستگارى کند. عموى دختر موافقت کرد و عروسى انجام گرفت. شب عروسی، عروس و داماد مشغول شام خوردن بودند که کاسهٔ چینى از دست عروس بر زمین افتاد. عروس ناخودآگاه با خود گفت: شل عزیزم، دیدى چه شد؟ پسرعموى تقیه از این سخن تعجب کرد و از خود پرسید: شل دیگر کیست؟ اما از عروس چیزى نپرسید و خاطرش را آزرده نکرد. در پى آن شد که شل را بشناسد. وقتى داماد از اتاق عروس بیرون آمد، مهمانان منتظر بودند مردان مىخواست� �د یزله کنند. پسر شیخ به آنان گفت: یزله نکنید. من یک بیت شعر مىگویم، هر کس جواب این بیت را بدهد، هدیه مهمى به او خواهم داد.مهمانان به او گفتند: بفرما. پسر شیخ چنین سرود:
به شما مىگویم: مسئولیتى به گردن شماست اى شل
و چه بسا زخمهایى که بر من گرانند اى شل
شل که در میان مهمانان بود، پیام را گرفت و فىالبداهه بیت زیر را در تکمیل بیت فوق سرود:
چه چیزى از دست محبوبم بر زمین افتاد که گفت اى شل
دلِ من از کارهاى تقیه آگاه است.
پسر شیخ به شل دستور داد تا وارد اتاق عروس شود. او دست عروس را در دست شل گذاشت و خود خارج شد و با خود گفت: حیف است عاشق و معشوق بهخاطر خودخواهى پیرمردى به هم نرسند. این از جوانمردى به دور است.