شعر ، متن ادبی ، داستان ، عکس
شعر ، متن ادبی ، داستان ، عکس
زندگی هیچ نبود،
و به آسانی یک گریه گذشت.
کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و به دنبال عروسک میگشت.
تا که در رویاها
همهی دار و ندارش،
قلک بیاعتبارش و دل خسته و زارش
همه را بیمنت، به عروسک بخشد
غافل از آینده.
زندگی فلسفهای بیش نبود
که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود
و محبت، افسوس.
من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود
و تو را میدیدم، بیخبر از من و غمهای دلم
و تو آن عصیانگر،
که نماد همه خوبان شده بود!
و سخن از غم یاران میگفت
واپسین لحظهی دیدار عجیب
خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی
و سخن از رفتن،
سخن از بی مهری!
تو که خود میگفتی
خسته از هرچه نصیحت شدهای.
حیف از بازی ایام،
دریغ از تکرار
سارای
پنجشنبه 2 تیرماه سال 1390 ساعت 09:33 ق.ظ
سلام حتما سر بزن
ما رو لینک کن
اگر خواستی به جمع ما بیای فقط خبر بده
پاتوق بچهای اتاق+30
یادت نرها ما لینکت کردیم تو هم کن