زندگی هیچ نبود

 

زندگی هیچ نبود،

و به آسانی یک گریه گذشت.

کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و به دنبال عروسک می​گشت.

تا که در رویاها

همه​ی دار و ندارش،

قلک بی​اعتبارش و دل خسته و زارش

همه را بی​منت، به عروسک بخشد

غافل از آینده.

زندگی فلسفه​ای بیش نبود

که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود

و محبت، افسوس.

من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود

و تو را می​دیدم، بی​خبر از من و غمهای دلم

و تو آن عصیانگر،

که نماد همه خوبان شده بود!

و سخن از غم یاران می​گفت

واپسین لحظه​ی دیدار عجیب

خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی

و سخن از رفتن،

سخن از بی مهری!

تو که خود می​گفتی

خسته از هرچه نصیحت شده​ای.

حیف از بازی ایام،

دریغ از تکرار

نظرات 1 + ارسال نظر
siavash. پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:45 ب.ظ http://http://mihanbax.parsiblog.com/

سلام حتما سر بزن

ما رو لینک کن

اگر خواستی به جمع ما بیای فقط خبر بده

پاتوق بچهای اتاق+30

یادت نرها ما لینکت کردیم تو هم کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد