اشکی و لبخندی



من، نه می خواهم اندوه قلبم را با شادی اقبال دیگران عوض کنم و نه خشنود می شدم که اشکم را اگر از اعماق وجودم سرچشمه می گیرد، آرام سازم. آرزوی قلبی من است که همه زندگی ام در این جهان، جز اشک و لبخند نباشد؛
اشکی که قلبم را پاک می کند و اسرار زندگی و رموزاتش را برایم آشکار می سازد.
لبخندی که مرا به دوستان و رفقیانم نزدیکتر می کند!
اشکی که با آن، قلبهای شکسته را به هم پیوند زنم.
من شادمانه مردن را به بیهوده و ناامید زیستن ترجیح می دهم.
دوست دارم که در گرسنگی جاودانه عشق و زیبایی بمانم؛ زیرا اکنون می دانم، آنان که قانعند بدبخت ترین مردم هستند. من، شنیده ام نوای مشتاقان و آرزومندان را که شیرین تر از نغمه هایی دلنواز است.
چون شب فرا می رسد، گلها، گلبرگهایشان را جمع می کنند و می خوابند، و شوق خود را بهآغوش می کشند. به هنگام صبح، لبهایشان را می گشایند تا بوسه خورشید را بچینند.
زندگی گل، اشتیاق است و آرزو. اشکی و لبخندی.
آبهای دریا بخار می شوند و بهآسمان می روند؛ گرد می آیند و ابر می شوند.
و ابر، بر فراز تپه ها و دره ها پرسه می زند تا نسیمی پاک بوزد. سپس اشک ریزان، بر مزرعه ها فرو می چکد و به جویبارها و رودخانه ها می پیوندد تا به خانه اش دریا بازگرد.
زندگی ابرها، هجران وصل است، اشکی و لبخندی.
و این چنین است روح، که از روح اعظم جدا می شود تا به سوی جهان ماده سفر کند.
چون ابر، بر فراز کوههای اندوه و دشتهای شادی به پرواز درمی آید تا نسیم مرگ بر آن وزیدن گیرد و دوباره به همانجا که بوده، بازگردد؛
به اقیانوس عشق و زیبایی که همانا خداست.

نُه کتاب نوشته جبران خلیل جبران

حکیمانه

از زشت رویی پرسیدند :

آنروز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟

گفت : در صف کمال

اگر کسی به تو لبخند نمیزند ، علت را در لبان بسته خود جستجو کن

مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است

همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست

با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی مکن

و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن

هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید

مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که شروع به برداشتن سنگ ریزه ها کرد

شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار

وقتی تنها شدی بدون که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش

یادت باشه که : در زندگی یه روزی به عقب نگاه میکنی . به آنچه گریه دار بود میخندی

آدمی را آدمیت لازم است ، عود را گر بو نباشد ، هیزم است

کشتن گنجشکها ، کرکس ها را ادب نمی کند

از دشمن خود یک بار بترس و از دوست خود هزار بار

فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد