برای امام خمینی
لبخند تو خلاصهِ خوبیهاست
لختی بخند؛ خندة گل زیباست!
پیشانیت تنفس یک صبح است
صبحی که انتهای شب یلداست
در چشمت از حضور کبوترها
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست
رنگینکمان عشق اهورایی
از پشت شیشة دل تو پیداست
تو امتداد کوثر جوشانی
سرچشمة تو سورة اعطیناست
فریاد تو تلاطم یک توفان
آرامشت تلاوت یک دریاست
با ما بدون فاصله صحبت کن
ای آنکه ارتفاع تو دور از ماست
حق با سکوت بود
آواز عاشقانة ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمیکند
تنها بهانة دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گرهخورده در دلم
آن گریههای عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدم، خواب بود
خوابم پرید و خاطرهها در گلو شکست
«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا ... در گلو شکست
اگر دل دلیل است
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولى دل به پائیز نسپردهایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترکخوردهایم
اگر داغ دل بود، ما دیدهایم
اگر خون دل بود، ما خوردهایم
اگر دل دلیل است، آوردهایم
اگر داغ شرط است، ما بردهایم
اگر دشنة دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گُردهایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخمهایى که نشمردهایم!
دلى سر بلند و سرى سربهزیر
از این دست عمرى به سر بردهایم
اتفاق
افتاد
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد-
میافتد
افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد- میافتد
اما
او سبز بود و گرم که
افتاد
دردوارهها
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتة سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنة شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادة سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستة غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بی بهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنة لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را، در دلم نوشته است
دست سرنوشت، خون درد را
با گِلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را
ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازة مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
دلیل
نه از مهر و نه از کین مینویسم
نه از کفر و نه از دین مینویسم
دلم خون است، میدانی برادر
دلم خون است، از این مینویسم
هنگام رسیدن
ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن
بر جادههای بیسرانجام ِ رسیدن
کار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دلهای ناکام ِ رسیدن
کی میشود روشن به رویت چشم من، کی؟
وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟
دل در خیال رفتن و من فکر ماندن
او پختة راه است و من خام ِ رسیدن
بر خامیام نام ِ تمامی میگذارم
بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن
هرچه دویدم، جاده از من پیشتر بود
پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن
از آن کبوترهای بیپروا که رفتند
یک مشت پر جا مانده بر بام ِ رسیدن
ای کالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!
میچینمت اما به هنگام ِ رسیدن
بیدریغ
ما که این همه برای عشق
آه و ناله دروغ میکنیم
راستی چرا
در رثای بیشمار عاشقان
که بیدریغ
خون خویش را نثار عشق میکنند
از نثار یک دریغ هم
دریغ میکنیم؟
شعری برای جنگ
میخواستم
شعری برای جنگ بگویم
دیدم نمیشود
دیگر قلم زبان دلم نیست
گفتم:
باید زمین گذاشت قلمها را
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
باید سلاح تیزتری برداشت
باید برای جنگ
از لوله تفنگ بخوانم
با واژه فشنگ
میخواستم
شعری برای جنگ بگویم
شعری برای شهر خودم دزفول
دیدم که لفظ ناخوش موشک را
باید به کار برد
اما
موشک
زیبایی کلام مرا میکاست
گفتم که بیت ناقص شعرم
از خانههای شهر که بهتر نیست
بگذار شعر من هم
چون خانههای خاکی مردم
خرد و خراب باشد و خونآلود
باید که شعر خاکی و خونین گفت
باید که شعر خشم بگویم
شعر فصیح فریاد
هر چند ناتمام
گفتم:
در شهر ما
دیوارها دوباره پر از عکس لالههاست
اینجا
وضعیت خطر گذرا نیست
آژیر قرمز است که مینالد
تنها میان ساکت شبها
برخواب ناتمام جسدها
خفاشهای وحشی دشمن
حتی ز نور روزنه بیزارند
باید تمام پنجرهها را
با پردههای کور بپوشانیم
اینجا
دیوار هم
دیگر پناه پشت کسی نیست
کاین گور دیگری است که استاده است
در انتظار شب
دیگر ستارگان را
حتی
هیچ اعتماد نیست
شاید ستارهها
شبگردهای دشمن ما باشند
اینجا
حتی
از انفجار ماه تعجب نمیکنند
اینجا
تنها ستارگان
از برجهای فاصله میبینند
که شب چقدر موقع منفوری است
اما اگر ستاره زبان میداشت
چه شعرها که از بد شب میگفت،
گویاتر از زبان من گنگ
آری
شب موقع بدی است
هر شب تمام ما
با چشمهای زلزده میبینیم
عفریت مرگ را
کابوس آشنای شب کودکان شهر
هر شب لباس واقعه میپوشد
اینجا
هر شام، خامشانه به خود گفتهایم:
امشب
در خانههای خاکی خوابآلود
جیغ کدام مادر بیدار است
که در گلو نیامده میخشکد؟
اینجا
گاهی سر بریده مردی را
تنها
باید ز بام دور بیاریم
تا در میان گور بخوابانیم
یا سنگ و خاک و آهن خونین را
وقتی به چنگ و ناخن خود میکنیم،
در زیر خاک گلشده میبینیم:
زن روی چرخ کوچک خیاطی
خاموش مانده است
اینجا سپور هر صبح
خاکستر عزیز کسی را
همراه میبرد
اینجا برای ماندن
حتی هوا کم است
اینجا خبر همیشه فراوان است
اخبار بارهای گل و سنگ
بر قلبهای کوچک
در گورهای تنگ
اما
من از درون سینه خبر دارم
از خانههای خونین
از قصه عروسک خونآلود
از انفجار مغز سری کوچک
بر بالشی که مملو رویاهاست
رؤیای کودکانه شیرین
از آن شب سیاه
آن شب که در غبار
مردی به روی جوی خیابان
خم بود
با چشمهای سرخ و هراسان
دنبال دست دیگر خود میگشت
باور کنید
من با دو چشم مات خودم دیدم
که کودکی ز ترس خطر تند میدوید
اما سری نداشت
لختی دگر به روی زمین غلتید
و ساعتی دگر
مردی خمیده پشت و شتابان
سر را به ترکبند دوچرخه
سوی مزار کودک خود میبُرد
چیزی درون سینه او کم بود...
اما
این شانههای گردگرفته
چه ساده و صبور
وقت وقوع فاجعه میلرزند
اینان
هرچند
بشکسته زانوان و کمرهاشان
استادهاند فاتح و نستوه
بیهیچ خان و مان
در گوششان کلام امام است
فتوای استقامت و ایثار
بر دوششان درفش قیام است
باری
این حرفهای داغ دلم را
دیوار هم توان شنیدن نداشته است
آیا تو را توان شنیدن هست؟
دیوار!
دیوار سرد و سنگی سیار!
آیا رواست مرده بمانی
دربند آن که زنده بمانی؟
نه!
باید گلوی مادر خود را
از بانگ رود رود بسوزانیم
تا بانگ رود رود نخشکیده است
باید سلاح تیزتری برداشت
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
قیصر امین پور
فقط یکم مطالب غیر شعر هم بزار چون من از شعر زیاد سر در نمیارم
Hi,Khobi?Webloge khili ghashangi dari.Jaye pishraftam dare.Omidvaram to zendegitam mesle weblog nevisi mifaghbashi.Beman sar bezan.
Montazeram!!!